گاه نوشته‌های من

وب نوشت‌ها، تصاویـر و... بهزاد ناقل

گاه نوشته‌های من

وب نوشت‌ها، تصاویـر و... بهزاد ناقل

کرونا میهمان توست اگر...

«سعدی» که هوای باغ و بستان می‌کرد

در روی زمین سفر فراوان می‌کرد

گر از «کرونا» شنیده بود اوصافی

خود را به حصار خانه زندان می‌کرد!

شاعر: رضا اسماعیلی

هدیه روز غدیر استاد شهریار

یا علی نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی

بابی انت و امـّی

گوئیا هیچ نه همی به دلم بوده نه غمّی

بابی انت و امّـی

تو که از مرگ و حیات این همه فخری و مباهات

علی ای قبله حاجات

گوئی آن دزد شقی، تیغ نیالوده به سمّــی

بابی انت و امّـی

گوئی آن فاجعه دشت بلا هیچ نبوده است

در این غم نگشوده است

سینه هیچ شهیـدی نخراشیـده به سُمّی

بابی انـت و امّـی

حق اگر جلوه با وجه اَتم کرده در انسان

کان نه سهل است و نه آسان

به خود حق کـه تو آن جلوه با وجه اتمـّی

بابی انت و امّـی  ادامه مطلب ...

داغدار تو


بهر دلم که دردکش و داغدارِ توست

دارویِ صبر باید و آن در دیارِ توست

یک بار نام من به غلط بر زبان نراند

ما را شکایت از قلمِ مشکبار توست

بر پاره کاغذی دو سه مَدّی توان کشید

دشنام و هر چه هست غرض یادگارِ توست

تو بی‌وفا چه باز فراموش پیشه‌ای

بیچاره آن اسیر که امیدوار توست

هان این پیامِ وصل که اینک روانه است

جانم به لب رسیده که در انتظارِ توست

مجنون هزار نامه ز لیلی زیاده داشت

وحشی که همچو یار فراموشکار توست

شعر: وحشی بافقی

دلتنگ



دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگیِ من نیست

گلگشتِ چمن با دلِ آسوده توان کرد

آزرده دلان را سرِ گلگشتِ چمن نیست

از آتشِ سودایِ تو و خارِ جفایت

آن کیست که با داغِ نو و ریشِ کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست

اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشی‌ست

آن را که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

شعر: وحشی بافقی

همخواب رقیبان

آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ

چون یوسف اندر آمد مصر و شکر به رقص آ

ای شاه عشق‌پرور مانند شیر مادر

ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ

چوگان زلف دیدی چون گوی در رسیدی

از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ

تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی

گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران

آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته

رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

در دست جام باده آمد بتم پیاده

گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد

یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد

هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی

کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید

با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم

گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ

مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است

اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

شعر: مولانا

همخواب رقیبان



همخواب رقیبانی و من تاب ندارم

بی‌تابم و از غصه‌ی این خواب ندارم

زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود

درمانده‌ام و چاره‌ی این باب ندارم

آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب

دارم گله از خویش و ز احباب ندارم

ساقی می صافی به حریفان دگر ده

من درد کشم ذوق می ناب ندارم

وحشی صفتم این‌همه اسباب الم هست

غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم

شاعر: وحشی بافقی

دو قدم مانده به پاییز!

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود

این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود

هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد

دل تنها به چه شوقی پی یلدا برود؟

گله‌ها را بگذار... ناله‌ها را بس کن...

روزگار گوش ندارد که تو هی شکوه کنی...

زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را...

فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!

تا بجنبیم تمام است! تمام!!

مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت...

یا همین سال جدید! باز کم مانده به عید!

این شتاب عمر است...

من و تو باورمان نیست که نیست!

زندگی گاه به کام است و بس است؛

زندگی گاه به نام است و کم است؛

زندگی گاه به دام است و غم است؛

چه به کام و چه به نام و چه به دام...

زندگی معرکه‌ی همت ماست... زندگی می‌گذرد...

زندگی گاه به نان است و کفایت بکند؛

زندگى گاه به جان است و جفایت بکند؛

زندگی گاه به آن است و رهایت بکند؛

چه به نان و چه به جان و چه به آن...

زندگی صحنه‌ی بی‌تابی ماست... زندگی می‌گذرد...

زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد...

زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد...

زندگى گاه به ناز است و جهانت بدهد...

چه به راز و چه به ساز و چه به ناز...

زندگى لحظه بیداری ماست... زندگی می‌گذرد...

زندگی فرصت نیست، تجربه است؛

تا بدانیم حقیقت، نیستیم! «خاطره‌ایم»

شاعر: فرامز عرب عامری

ابتدای نقطه‌ی پایان

رمز حیات، قبضه شمشیر مرتضاست

هفت آسمانیان، همه تسخیر مرتضاست

قرآن؛ زلال آینه، تصویر ناب؛ اوست

هر آیه آیه؛ آینه، تفسیر مرتضاست

جنات عدن، روضه رضوان، بهشت قرب

در سایه سار شاخه‌ی انجیر مرتضاست

اینکه خدا به دیده مردم بزرگ شد

تاثیر جاودانه‌ی تکبیر مرتضاست

سلطان عشق! حضرت والا مقام‌ها!

تسیلم تو، شکوه تمام سلام‌ها

ای ابتدات نقطه پایان آسمان

وی انتهات مثل خداوند، لامکان

ممسوس ذات حضرت الله اکبری

با این حساب، فهم کمالت نمی‌توان

گفتم: "چگونه مدح تو خوانم"؟ ندا رسید

"درسجده آی و سوره توحید را بخوان"

در کعبه پا نهادی و کعبه شکاف خورد

یعنی که جای توست دل دلشکستگان

کعبه سپید رو شد و زلفش سیاه شد

هم خود به سجده آمد و هم سجده‌گاه شد

ای میوه رسیده‌ی باغ خدا علی

آب و غذای سفره‌ی اهل ولا علی

بدر و حنین و خیبر و خندق که جای خود

تنزیل آیه‌های علق در حرا... علی

سـّر عظیم لیلة الاسراء؛ عروج بود

من نفـس ظاهری محمد الی... علی

تفسیر ناب سوره توحید؛ می‌شود...

... تلخیص در عبارت یک جمله "یاعلی"

تو در کمال مطلق و انسان کاملی

درمشکلات سخت؛ تو حل‌المسائلی

«مهرت به کائنات برابر نمی‌شود»

حب تو آینه است، مکدر نمی‌شود

مریم، بنفشه، یاس، اقاقی، خود بهشت

بی‌لطف دستهات، معطر نمی‌شود

گر صد هزار شیر نر بیشه‌های جنگ

هرگز یکی شبیه به حیدر نمی‌شود

حتی محمدی که خودش فخر عالم است

تا مرتضی نداشت، پیمبر نمی‌شود

غیر از علی به عالم امکان مدار نیست

خلقت بدون اسم علی استوار نیست

شاعر: یاسر حوتی

شیر و رطب

به نام خداوند شیر و رطب

خداوند نان جو و نیمه شب

خداوند باران خداوند چاه

خداوند طوفان خداوند ماه

شکافنده‌ی کعبه‌ی خاک و سنگ

نگهدار همواره‌ی آب و رنگ

کنون ورکشم گیوه‌ی شعر را

به الحمد رب علی علا

به حمد خدای یتیم و اسیر

خداوند سر در تنور فقیر

ترا می‌ستایم نه سر خود، علی

به تصریح ایاک نعبد، علی

به عمق زمین و به اوج هوا

دل آب‌ها و دل خاک‌ها

تو خود را نمایانده‌ای بر همه

خودت خویش را خوانده‌ای بر همه

تو پرواز را یاد پر داده‌ای

تو آواز جبریل سر داده‌ای

تو بر کوه استادن آموختی

تو ققنوس را زادن آموختی

نگاه تو در پشت آیینه‌هاست

اگر سوره‌ای مهبطت سینه‌هاست

اگر نور خیره کننده نئی

اگر ابر تیره کننده نئی

اگر آب، آب گل آلود، نی

اگر شعله‌ای شعله با دود، نی

به دستت بود شانه‌ی موج‌ها

به پایت فتد سجده‌ی اوج‌ها

تو خود جاده‌ای مبدئی مقصدی

تو خود عابدی مسجدی معبدی

تو را می‌شود خورد از هر قنات

تو را می‌شود برد از هر فرات

تو را می‌شود خواند از هر نگاه

تو را می‌شود دید در هر پگاه

غرور صدای شکستن تویی

خشوع به بالا نشستن تویی

تو با حقی و حق همیشه تو راست

تو برخاستی این که حق روی پاست

کمی گوش کن بر صدای حزین

خداوند خاکی روی زمین

مرا بغض کن بشکنم در گلو

مرا آب کن، آب پاک وضو

ببر با خودت روی دوش نسیم

بچرخان مرا دور طور کلیم

تجلیگه خویش کن چون درخت

که سوزم به امرت شوم نیکبخت

پس آنگه تو در صوت شعله ورم

تکلم نما با من دیگرم

اگر مستطیع زیارت شوم

نه طاهر که عین طهارت شوم

بپوشم لباس سفیدی به تن

هم احرام گردد مرا هم کفن

به گردت بگردم بگردم مدام

هزاران طوافت کنم صبح و شام

به دورت زنم چرخ طوفان صفت

به کوری هر چشم بی‌معرفت

الست بربک بگو یا علی

که گویم هم آواز عالم بلی

شاعر: رضا جعفری

مخمور شبانه

سحرگاهان که مخمور شبانه

گرفتم باده با چنگ و چغانه

نهادم عقل را ره توشه از می

ز شهر هستیش کردم روانه

نگار می فروشم عشوه‌ای داد

که ایمن گشتم از مکر زمانه

ز ساقی کمان ابرو شنیدم

که ای تیر ملامت را نشانه

نبندی زان میان طرفی کمروار

اگر خود را ببینی در میانه

برو این دام بر مرغی دگر نه

که عنقا را بلند است آشیانه

که بندد طرف وصل از حُسن شاهی

که با خود عشق بازد جاودانه

ندیم و مطرب و ساقی همه اوست

خیال آب و گل در ره بهانه

بده کشتی می تا خوش برانیم

از این دریای ناپیدا کرانه

وجود ما معّماییست حافظ

که تحقیقش فسون است و فسانه

شعر: حافظ

شمع نیم مرده

چون بوم بر خرابه دنیا نشسته‌ایم

اهل زمانه را به تماشا نشسته‌ایم

بر این سرای ماتم و در این دیار رنج

بی‌خود امید بسته و بی‌جا نشسته‌ایم

ما را غم خزان و نشاط بهار نیست

آسوده همچو خار به صحرا نشسته‌ایم

گر دست ما ز دامن مقصود کوته است

از پا فتاده‌ایم نه از پا نشسته‌ایم

تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را

ما رخت خویش بسته مهیا نشسته‌ایم

یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده‌ایم

چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته‌ایم

از عمر جز ملال ندیدم و همچنان

چشم امید بسته به فردا نشسته‌ایم

آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر

چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته‌ایم

ای گل بر این نوای غم‌انگیز ما ببخش

کز عالمی بریده و تنها نشسته‌ایم

تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر

مانند سایه در دل شب‌ها نشسته‌ایم

تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما

ما یک‌دل و هزار تمنا نشسته‌ایم

چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم

سر زیر پر کشیده و شکیبا نشسته‌ایم

شاعر: فریدون مشیری

پرستش

ای شب، به پاس صحبت دیرین، خدای را

با او بگو حکایت شب زنده داریم

با او بگو چه می‌کشم از درد اشتیاق

شاید وفا کند، بشتابد به یاریم

   

ای دل، چنان بنال که آن ماه نازنین

آگه شود ز رنج من و عشق پاک من

با او بگو که مهر تو از دل نمی‌رود

هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من

   

ای شعر من، بگو که جایی چه می‌کند

کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی

ای چنگ غم، که از تو به‌جز ناله برنخاست،

راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی

   

ای آسمان، به سوز دل من گواه باش

کز دست غم به کوه و بیابان گریختم

داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه

مانند شمع سوختم و اشک ریختم

    

ای روشنان عالم بالا، ستاره‌ها!

رحمی به حال عاشق خونین‌جگر کنید

یا جان من ز من بستانید بی‌درنگ

یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید!

    

آری، مگر خدا به دل اندازدش که من

زین آه و ناله راه به جایی نمی‌برم

جز ناله‌های تلخ نریزد ز ساز من

از حال دل اگر سخنی بر لب آورم

      

آخر اگر پرستش او شد گناه من؛

عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست

تنها نه عشق و زنده گی و آرزوی من؛

او هستی من است که آینده دست اوست.

   

عمری مرا به مهر و وفا آزموده است

داند من آن نیم که کنم رو به هر دری

او نیز مایل است به عهدی وفا کند

اما -اگر خدا بدهد- عمر دیگری!

شعر: فریدون مشیری

تسلیت شهادت مولا علی(ع)

هنوز می‌شنوم هق هق صدایت را

صدای آن نفس درد آشنایت را

نبرده‌اند ز خاطر، نه آسمان، نه زمین

هنوز بغض نفس‌گیر ناله‌هایت را

هنوز هم شب و ماه و ستاره می‌گردند

به کوچه کوچه‌ی تاریخ، ردّ پایت را

هنوز هم سحر و نخل و چاه، دلتنگ‌اند

شمیم عطر دل‌انگیز ربّنایت را

شنیده‌اند در انبوه بی‌خیالی‌ها

تمام چفت در خانه‌ها صدایت را

کدام کوچه در این شهر خواب ماند و ندید

به دوش خسته‌ی تو کیسه‌ی غذایت را

تو کیستی که ندیده‌ست هیچ مخلوقی

نه ابتدایت را و نه انتهایت را

تو ناشناس‌ترین آیه‌ای که دست خدا

فراتر از ابدیت نهاد پایت را

تو آن نماز پذیرفته‌ای به درگه دوست

که ناامید نکردی ز خود گدایت را

کدام قلّه‌ی سرکش به سجده سر ننهاد

شکوه جذبه‌‌ی پیچیده در ردایت را

در این غروب مه آلود بی‌خدایی و کفر

بپاش بر تن سرد زمین، دعایت را

بیا کمیل بخوان تا دمی دهم پرواز

کبوتر دل سرگشته در هوایت را

در این همیشه که پابند توست هستی من

به عالمی ندهم عشق بی‌فنایت را

چه قدر واژه که آوردم و ندانستم

زبان ندارم از این بیشتر ثنایت را

شاعر: عباس شاه‌زیدی(خروش)

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

ما خراب غم و خم‌خانه ز می آباد است

ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است

خیز و از شعله می آتش نمرود افروز

خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است

سیل کُهسار خم از میکده در شهر افتاد

وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است

بجز از تاک که شد محترم از حرمت می

زادگان را همه فخر از شرف اجداد است

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

آنچه البته به جائی نرسد فریاد است

گفته‌ای نیست گرفتار مرا آزادی

نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است

چشم زاهد بشناسائی سِرّ رخ و زلف

دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است

گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود

کانکه در عهد من این کوه کَنَد فرهاد است

هر که یغما شنود ناله‌ی گرمم گوید

آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است

شاعر: یغمای جندقی

یک تجلّی، عقل را مجنون کند!

مستِ مستم، لیک مستی دیگرم

امشب از هر شب به تو عاشق‌ترم

راست گویم، یک رگم هشیار نیست

مستم‌اما جام و می‌در کار نیست

مستِ عشقم، مستِ شوقم، مستِ دوست

مستِ معشوقی که عالم مستِ اوست

نیم‌شب‌ها سیر عالم کرده‌ام

رو به ارواح مکرّم کرده‌ام

نغمه‌ی مرغ شبم پر می‌دهد

سیر دیگر، حال دیگر می‌دهد

ساقی‌ام پیمانه را لبریز کرد

باده‌ی خود را شرار انگیز کرد

حالت مستیّ و مدهوشی خوشست

وز همه عالم فراموشی خوشست

مستی ما گر ندانی، دور نیست

باده‌ی ما زاده‌ی انگور نیست

دختر رز پیش ما بی آبروست

باده‌ی ما فارغ از جام و سبوست

ای حریفان! جام من جان منست

وندرین پیمانه، پیمان منست

چیست پیمان؟ نغمه‌ی قالوابلا

می‌زند هر لحظه در گوشم صلا:

کای تو در پیمان من! هشیار باش

خواب خرگوشی بنه، بیدار باش

بند بگسل نغمه زن، پر باز کن

این قفس را بشکن و پرواز کن

این ندا هر شب مرا مستی دهد

زندگانی بخشد و هستی دهد

هاتفی گوید مرا در بیت بیت:

ای قلمزن! «ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْت»

ما قلم را در کَفَت جان می‌دهیم

ما به شعرت نور عرفان می‌دهیم

گر تو را شوری بود، از سوی ماست

طاق نُه محراب تو، ابروی ماست

ما به جامت شربت جان ریختیم

ما به شعرت شور عرفان ریختیم

روشنی‌ها از چراغ عشق ماست

بر کسی تابد که داغ عشق ماست

دوستان! این نور مهتاب از کجاست؟

در تن من جان بیتاب از کجاست؟

در سکوت شب، دلم پر می‌زند

دست یاری حلقه بر در می‌زند

شب بر آرم ناله در کوی سکوت

عالمی دارد هیاهوی سکوت

برگ‌ها در ذکر و گل‌ها در نماز

مرغ شب حق حق زنان گرم نیاز

بال بگشاید ز هم شهباز من

می‌رود تا بیکران، پرواز من

از چراغ آسمان‌ها، روشنم

پر فروغ از نور باران تنم

روشنان آسمانی در عبور

نور و نور و نور و نور و نور و نور

می‌رسم آنجا که غیر از یار نیست

وز تجلی قدرت دیدار نیست

بهر دیدن چشم دیگر بایدت

دیده‌یی زین دیده بهتر بایدت

چشم سر، بیننده‌ی دلدار نیست

عشق را با جان حیوان کار نیست

چشم ظاهر در بهائم نیز هست

کوششی کن، چشم دل آور به دست

باغبان را در گلاب و گل ببین

ذکر او در نغمه‌ی بلبل ببین

عشق او در واژه‌ها جان می‌دمد

در کلامم نور عرفان می‌دمد

طبع خاموشم سخن پرداز از اوست

بال از او، نیرو از او، پرواز از اوست

عقل‌ها ز اندیشه‌اش دیوانه است

شمعِ او را عالمی پروانه است

دیده‌ی خلقت همه حیران اوست

کاروان عقل، سرگردان اوست

در حریم عزّت حیّ ودود

آفتاب و ماه و هستی در سجود

یک تجلّی، عقل را مجنون کند

وای اگر از پرده سر بیرون کند

گه تجلّی آتشم بر جان زند

جان من فریادِ «ده فرمان» زند

آری آری می‌توان موسی شدن

با شفای روح خود عیسی شدن

روح می‌گوید: اگر چه خاکی‌ام

من زمینی نیستم افلاکی‌ام

راه هموارست، رهرو نیستم

بی سبب در هر قدم می‌ایستم

هر زمان آن حالت دلخواه نیست

جان روشن گاه هست و گاه نیست

تشنه کامم، لیک دریا در منست

گر شفا خواهم مسیحا در منست

باغ هست و ما به خاری دلخوشیم

نور هست و ما به نازی دلخوشیم

دعوت حق گویدم: بشتاب سخت

تا بتازد بر سرت خورشید بخت

از «نَفَختُ فیهِ مِن روحی» نگر

تا کجا پر می‌شکد روح بشر

گر شوی موسی، عصا در دست تست

خود مسیحا شو، شفا در دست تست

«طور سینا» سینه‌ی پاک شماست

مستی هر باده از تاک شماست

از شجر، آواز‌ها را بشنوی

زنده شو تا رازها را بشنوی

وادی ایمن درون جان تست

کشتن فرعون در فرمان تست

پاک شو، پر نور شو، موسی تویی

جان خود را زنده کن عیسی تویی

غرق کن فرعون نفس خویش را

محو کن فکر خظا اندیش را

ساقیا آن می که جان سوزد کجاست؟

نور حق را در دل افروزد کجاست؟

مایه‌ی آرام جان خسته کو؟

از شرابش مستی پیوسته کو؟

بار الها! بال پروازم ببخش

روح آزاد سبکتازم ببخش

عاشق بزم تو‌ام، راهم بده

عقل روشن، جان آگاهم بده.

مهدی سهیلی- بهمن 1363