گاه نوشته‌های من

وب نوشت‌ها، تصاویـر و... بهزاد ناقل

گاه نوشته‌های من

وب نوشت‌ها، تصاویـر و... بهزاد ناقل

یک تجلّی، عقل را مجنون کند!

مستِ مستم، لیک مستی دیگرم

امشب از هر شب به تو عاشق‌ترم

راست گویم، یک رگم هشیار نیست

مستم‌اما جام و می‌در کار نیست

مستِ عشقم، مستِ شوقم، مستِ دوست

مستِ معشوقی که عالم مستِ اوست

نیم‌شب‌ها سیر عالم کرده‌ام

رو به ارواح مکرّم کرده‌ام

نغمه‌ی مرغ شبم پر می‌دهد

سیر دیگر، حال دیگر می‌دهد

ساقی‌ام پیمانه را لبریز کرد

باده‌ی خود را شرار انگیز کرد

حالت مستیّ و مدهوشی خوشست

وز همه عالم فراموشی خوشست

مستی ما گر ندانی، دور نیست

باده‌ی ما زاده‌ی انگور نیست

دختر رز پیش ما بی آبروست

باده‌ی ما فارغ از جام و سبوست

ای حریفان! جام من جان منست

وندرین پیمانه، پیمان منست

چیست پیمان؟ نغمه‌ی قالوابلا

می‌زند هر لحظه در گوشم صلا:

کای تو در پیمان من! هشیار باش

خواب خرگوشی بنه، بیدار باش

بند بگسل نغمه زن، پر باز کن

این قفس را بشکن و پرواز کن

این ندا هر شب مرا مستی دهد

زندگانی بخشد و هستی دهد

هاتفی گوید مرا در بیت بیت:

ای قلمزن! «ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْت»

ما قلم را در کَفَت جان می‌دهیم

ما به شعرت نور عرفان می‌دهیم

گر تو را شوری بود، از سوی ماست

طاق نُه محراب تو، ابروی ماست

ما به جامت شربت جان ریختیم

ما به شعرت شور عرفان ریختیم

روشنی‌ها از چراغ عشق ماست

بر کسی تابد که داغ عشق ماست

دوستان! این نور مهتاب از کجاست؟

در تن من جان بیتاب از کجاست؟

در سکوت شب، دلم پر می‌زند

دست یاری حلقه بر در می‌زند

شب بر آرم ناله در کوی سکوت

عالمی دارد هیاهوی سکوت

برگ‌ها در ذکر و گل‌ها در نماز

مرغ شب حق حق زنان گرم نیاز

بال بگشاید ز هم شهباز من

می‌رود تا بیکران، پرواز من

از چراغ آسمان‌ها، روشنم

پر فروغ از نور باران تنم

روشنان آسمانی در عبور

نور و نور و نور و نور و نور و نور

می‌رسم آنجا که غیر از یار نیست

وز تجلی قدرت دیدار نیست

بهر دیدن چشم دیگر بایدت

دیده‌یی زین دیده بهتر بایدت

چشم سر، بیننده‌ی دلدار نیست

عشق را با جان حیوان کار نیست

چشم ظاهر در بهائم نیز هست

کوششی کن، چشم دل آور به دست

باغبان را در گلاب و گل ببین

ذکر او در نغمه‌ی بلبل ببین

عشق او در واژه‌ها جان می‌دمد

در کلامم نور عرفان می‌دمد

طبع خاموشم سخن پرداز از اوست

بال از او، نیرو از او، پرواز از اوست

عقل‌ها ز اندیشه‌اش دیوانه است

شمعِ او را عالمی پروانه است

دیده‌ی خلقت همه حیران اوست

کاروان عقل، سرگردان اوست

در حریم عزّت حیّ ودود

آفتاب و ماه و هستی در سجود

یک تجلّی، عقل را مجنون کند

وای اگر از پرده سر بیرون کند

گه تجلّی آتشم بر جان زند

جان من فریادِ «ده فرمان» زند

آری آری می‌توان موسی شدن

با شفای روح خود عیسی شدن

روح می‌گوید: اگر چه خاکی‌ام

من زمینی نیستم افلاکی‌ام

راه هموارست، رهرو نیستم

بی سبب در هر قدم می‌ایستم

هر زمان آن حالت دلخواه نیست

جان روشن گاه هست و گاه نیست

تشنه کامم، لیک دریا در منست

گر شفا خواهم مسیحا در منست

باغ هست و ما به خاری دلخوشیم

نور هست و ما به نازی دلخوشیم

دعوت حق گویدم: بشتاب سخت

تا بتازد بر سرت خورشید بخت

از «نَفَختُ فیهِ مِن روحی» نگر

تا کجا پر می‌شکد روح بشر

گر شوی موسی، عصا در دست تست

خود مسیحا شو، شفا در دست تست

«طور سینا» سینه‌ی پاک شماست

مستی هر باده از تاک شماست

از شجر، آواز‌ها را بشنوی

زنده شو تا رازها را بشنوی

وادی ایمن درون جان تست

کشتن فرعون در فرمان تست

پاک شو، پر نور شو، موسی تویی

جان خود را زنده کن عیسی تویی

غرق کن فرعون نفس خویش را

محو کن فکر خظا اندیش را

ساقیا آن می که جان سوزد کجاست؟

نور حق را در دل افروزد کجاست؟

مایه‌ی آرام جان خسته کو؟

از شرابش مستی پیوسته کو؟

بار الها! بال پروازم ببخش

روح آزاد سبکتازم ببخش

عاشق بزم تو‌ام، راهم بده

عقل روشن، جان آگاهم بده.

مهدی سهیلی- بهمن 1363

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد