گاه نوشته‌های من

وب نوشت‌ها، تصاویـر و... بهزاد ناقل

گاه نوشته‌های من

وب نوشت‌ها، تصاویـر و... بهزاد ناقل

غـزل

«امشب به قصه‌ی دل من گوش می‌کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی»     هـ. ا. سایه 

   

چون سنگ‌ها صدای مرا گوش می‌کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می‌کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه‌های وسوسه مغشوش می‌کنی

دست مرا که ساقه‌ِی سبز نوازش است

با برگ‌های مرده هم‌آغوش می‌کنی

گمراه‌تر از روح شرابی و دیده را

در شعله می‌نشانی و مدهوش می‌کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من

خوش باد مستیت، که مرا نوش می‌کنی

تو دره‌ی بنفش غروبی که روز را

بر سینه می‌فشاری و خاموش می‌کنی

در سایه‌ها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می‌کنی؟

فروغ فرخزاد

آفتاب می‌شود

نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره قطره آب می‌شود

چگونه سایه‌ی سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می‌شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می‌شود

شراره‌ای مرا به کام می‌کشد

مرا به اوج می‌برد

مرا به دام می‌کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می‌شود

      

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

    

به راه پرستاره می‌کشانی‌ام

فراتر از ستاره می‌نشانی‌ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه‌های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه‌های آسمان

کنون به گوش من دوباره می‌رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده‌ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

      

کنون که آمدیم تا به اوج‌ها

مرا بشوی با شراب موج‌ها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکن

      

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب می‌شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می‌شود

به روی گاهواره‌های شعر من

نگاه کن

تو می‌دمی و آفتاب می‌شود

فروغ فرخزاد