بهر دلم که دردکش و داغدارِ توست
دارویِ صبر باید و آن در دیارِ توست
یک بار نام من به غلط بر زبان نراند
ما را شکایت از قلمِ مشکبار توست
بر پاره کاغذی دو سه مَدّی توان کشید
دشنام و هر چه هست غرض یادگارِ توست
تو بیوفا چه باز فراموش پیشهای
بیچاره آن اسیر که امیدوار توست
هان این پیامِ وصل که اینک روانه است
جانم به لب رسیده که در انتظارِ توست
مجنون هزار نامه ز لیلی زیاده داشت
وحشی که همچو یار فراموشکار توست
شعر: وحشی بافقی
دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگیِ من نیست
گلگشتِ چمن با دلِ آسوده توان کرد
آزرده دلان را سرِ گلگشتِ چمن نیست
از آتشِ سودایِ تو و خارِ جفایت
آن کیست که با داغِ نو و ریشِ کهن نیست
بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست
در حشر چو بینند بدانند که وحشیست
آن را که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست
شعر: وحشی بافقی