سلام خدا بر تو ای اعرابی، نام این سرزمین چیست؟
به اینجا غاضریه میگویند!
خواهر نفس راحتی میکشد...
ای مرد آیا نام دیگری هم دارد؟
آری به آن نینوا نیز میگویند!
خواهر نفس حبس شده در سینه را رها میکند...
خدا را شکر...
اما برادر دست بردار نیست...
آیا نام دیگری دارد؟
بلی، اینجا را کربلا نیز مینامند...
کربلا!؟ کرب و بلا!؟
نگاه خواهر به برادر خیره مانده و نفسش در گلو حبس، به یاد مادر افتاده، آن زمان که کفنها را تقسیم میکرد...
برادر به کاروان نگاهی میکند، عباس را میبیند در کنار کودکان، اکبر را میبیند در کنار کجاوهها، و اصغر را میبیند در آغوش دختر سه سالهاش، نگاهش با نگاه ملتمسانهی خواهر گره میخورد...
نگاه خواهر؛ برادر را میسراید:
دل من غرق تمناست بیا برگردیم
عاشقی با تو چه زیباست بیا بر گردیم
سرزمینی که تو را عاقبت از من گیرد
آری ای یار همین جاست بیا برگردیم
...برادر نگاهی به آسمان میاندازد و زبان گشوده و میگوید: اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلاء
خَرَجَ الْحُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ(ع) عَلَى أَصْحَابِهِ فَقَالَ: أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ اللَّهَ عَزّوجَلَّ ذِکْرُهُ مَا خَلَقَ الْعِبَادَ إِلَّا لِیَعْرِفُوهُ، فَإِذَا عَرَفُوهُ عَبَدُوهُ فَإِذَا عَبَدُوهُ اسْتَغْنَوْا بِعِبَادَتِهِ عَنْ عِبَادَةِ، مَا سِوَاهُ فَقَالَ لَهُ رَجُلٌ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی فَمَا مَعْرِفَةُ اللَّهِ قَالَ مَعْرِفَةُ أَهْلِ کُلِّ زَمَانٍ إِمَامَهُمُ الَّذِی یَجِبُ عَلَیْهِمْ طَاعَته.(علل الشرایع، ص 9)
حضرت امام حسین علیه السّلام در میان اصحاب خود فرمود: اصحاب من! خداوند مردم را آفرید تا او را بشناسند وقتى شناختند او را مىپرستند وقتى او را پرستیدند از پرستش دیگران دست میکشند.
مردى عرض کرد یا ابن رسول اللَّه پدر و مادرم فدایت معنى معرفت خدا چیست؟ فرمود: همان معرفت و شناخت اهل هر زمانى است، امام زمان خود را.
آفرینش انسانها بر اساس فطرت توحیدی و با رهنمودهای وحی و انبیا و در سایهی ادراکهای عقلی، انسان را به شناخت پروردگار رهنمون میشود. اگر بشر ندای فطرت را بشنود و دعوت انبیا را گوش کند و بپذیرد و در زندگی عقل را راهنمای خویش قرار دهد، هم از «معرفت» برخوردار میشود، هم از «محبت خدا» و هم از «عبادت پروردگار». هر کس خداوند را بیشتر بشناسد، او را بیشتر میپرستد. این شناخت باید به مرحله قلبی و ایمانی برسد.
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند؟ مولانا
باید طعم شیرین محبت و معرفت خدا را چشید، تا بتوان عارفانه و عاشقانه او را عبادت کرد.
مرحوم شیخ صدوق رحمت الله علیه بعد از نقل این روایت میگوید: اهل هر زمان باید بشناسند و بدانند که خدا ایشان را وانگذاشته و زمین را خالى از امام معصوم ننموده است، کسى که بپرستد خدائى را که حجت براى مردم قرار نداده او خداى واقعى را نپرستیده دیگرى را پرستش نموده است.
مردی که هزار و سیصد سال پیش، نیمه شبهای پنهانی از شهر بیرون میآمد و در نخلستانهای حومه تنها میگریست و چون فریاد بر سینهاش میکوفت و در حلقومش گره میخورد و راه نفس را بر او میگرفت از بیم گوشهای پست سر در حلقوم چاه میکرد و عقدهها را آزادانه میگشود و دردها را در چاه میریخت و آسوده میشد، و همچون مرغکی که از آشیانش و از میان جوجکانش برگردد، با چینهدان خالی باز برای دانه چیدن، دانهی درد چیدن، به شهر ملعون خلیفه برمیگشت. هنوز هم تنها است.
ماه، این تماشاچی بیدرد و بیروح که بر پشت بام آسمان نخلستانهای مدینه مرد را با چشمان سرد و نگاه بیتفاوتش مینگریست، آسمان، این سنگ سنگین آسیایی که بر سر انسان میگردد و خرد میکند و هر دانهای که بزرگتر و سختتر است، زودتر و وحشیانهتر میشکند و له میکند همچنان مینگرد، همچنان مینگرد، و علی را در نخلستانهای تاریخ، در میان کوچه باغهای هر سال و در باغهای هر شهر تنها میبیند.
اکنون دیگر کسی به علی دشنام نمیدهد، نامش را همراه نام خدا و محمد بر مناره معبد اعلام میکند و علی که همواره صدای اذان خلیفه را بر این مناره میشنیده است، اکنون میبیند و هر صبح و ظهر و غروب و شامگاهی نام خویش را از لبان مناره معبد خدا میشنود.
و تاریخ با شگفتگی چشم بر این مناره دوخته است، باور نمیکند، چگونه مناره مسجدی که در چنگ خلیفه است شب و روز، در قلب شهر، بر سر خلق و در زیر گنبد نیلگون آسمان فریاد میزند: من گواهی میدهم که علی مولای من، پیشوای من، حجت خدا و امیر بر حق اهل ایمان است. آیا علی پیروز شده است؟
تاریخ چرا لبهایت را به افسوس میگزی؟ چرا بر چهرهات ناگهان سایه سنگین اندوهی تیره نشست؟ مگر صدای مسجد را نمیشنوی؟ هر صبح و ظهر و مغرب و شام نمیبینی که لبهای مناره معبد با نام علی باز میشود. موذن را نمیبینی که به نام علی که میرسد چگونه از دل فریاد میکشد چنانکه مناره مسجد، و در و دیوار مسجد به لرزه میافتد؟ نمیبینی که نام علی از عمق محراب مسجد برمیخیزد و در حلقوم مناره میپیچد و در فضا پخش میشود؟
اما تو مرددی تاریخ؟
بگو؟ تو بگو که بهتر از هر کسی بر این سرگذشت دردناک آگاهی.
تاریخ! علی همچون سقراط دنیا را در جستوجوی عدالت و در تکاپوی حقیقت میپنداشت. سقراط میگوید، در آن دنیا، دنیایی که پیش از این بوده است، روحها همچون سیبی بودهاند و خدایان سیبها را از میانه به دو نیم میکردهاند و سپس سیبهای نیمه را از آنجا به سوی این دنیا، بر روی این زمین سرازیر کردند و نیمههای سیب بر روی سطح زمین پخش شدند و از آن لحظه سراسیمه میگردند و هر نیمهای نیمه گم شده خویش را میجوید و تا نیمه خود را نیابد آرام نمیگیرد. و همچنان در پی آن در تکاپوی مضطربانه خود همه جا را درمینوردد تا نیمه گم شده خویش را که ناگهان در انبوه نیمههای بیشمار سیبها یافت به او بپیوندد و سیبی همچنانکه در دنیای پیشین بود باز پدید آید. بدینگونه دو نیمه یکی میشوند و نقصان به کمال و اضطراب به اطمینان و نگرانی به رضایت و تشنگی به سیرابی و بالاخره حرکت به سکون میانجامد.
و علی خود را نیمه سیب میدانست و حق خود را نیمه دیگر سیب و یقین داشت که دو نیمه یک سیب، آن یک سیب را در این دنیا تجدید خواهند کرد و علی هر کس را نیمه سیبی میدانست و آنچه را که شایسته او بود نیمه دیگر سیب که در جستوجوی آن است و این جستوجوی است که همچنانکه سقراط معتقد بود سنت طبیعت و ناموس خلقت است و از اینرو بیشک نیمه خویش را خواهد یافت.
علی خود را نیمه سیب و ولایت(به معنی حکومت بر حق و نیز دوستی و سرپرستی و تصاحب است که به جای خلافت که رژیم حکومت و تسلط غاصبانه است برای حکومت علی اصلاح شده است) را نیمه دیگر خویش که به هم خواهند رسید و یک سیب، آنچنان که بیش از این بودهاند و باید باشد پدید خواهند آورد.
اما دیدیم که داستان سیب سقراط و حرفهایی که در فلسفه این سیب گفتهاند همه حرفهای پرت و حرفهای دور بود و تعریف سیبهای گلشایی ... .
عباس، در آن حالیکه علی در خانه به جنازه پیامبر مشغول بود و گرم اعتقادات و غرق ایمان و افکار خویش و از حق خویش غافل است. دستش را میگیرد و میگوید: میبینم دستهایی برای چنگ زدن به گریبان خلافت دراز گشته است و بیم آن است که تو را از آنچه از آن تو است برکنار سازند، دستت را بده تا بیعت کنم و شهادت دهم که خلافت رسول و ولایت بر این امت حق تو است و علی با آن آهنگ مطمئن و متعصب گفت: مگر دیگری هم در این کار طمع کرده است؟ و سپس همچنان سر در امواج نیرومند افکار و ایمان پاک خویش فرو برد و غرق شد به این یقین که نیمه سیبش خود او را خواهد جست و خواهد یافت ... .
و دیدیم که نجست و نیافت و شاید هم جست و نیافت و دیدیم که چگونه نیمه سیبی را که در جستوجوی علی بود و در میان چهرههای اصحاب و اجتماع مهاجران و انصار به دنبال نیمه دیگرش میگشت، او را که در خانه خویش غرق کار خویش بود نیافت و آن را به سادگی به زیر سقفی کشاندند و با تردستی و شتاب خارقالعاده غصب کردند و نیمه علی با ابوبکر سیبی را پدید آورد به نام خلیفه که ناهنجاری آن از هم آغاز بر چشمهایی عیان بود و هرچه روزگار میگذشت بر چشمهای بیشتری عیانتر میشد تا دیدیم که چگونه شد و امت چه سرنوشتی یافت و اسلام کارش به کجا کشید و قرآن چگونه گنگ شد. و دریچه وحی بسته گشت و نهال سرسبز و جوان و خرمی که هر روز جوانهای و جستی و غنچهای بر آن میشکفت و لحظه به لحظه رشد میکرد و توانا و شناور میگشت، پیش از آنکه به ثمر نشیند پژمرد و از رویش باز ایستاد و زرد شد ... .
و علی دید که چه شد و همه دیدند که سیبی که در زیر سقف سقیفه بنیساعده پیوند خورد، نه تنها از دو نیمه از دو سیب نبود بلکه نیمهای از سیب علی بود که با نیمهای از سیبزمینی بههم آمده است و هر آن را مینگریست بر سادگی و خوشبینی طفلانه و معصوم سقراط میخندیدند.
اکنون علی چه کند؟ با شمشیر این نیمهای که با فریب و پیشدستی ماهرانه چند سیاستمدار سود طلب و زرنگ یکی شدهاند جدا کند و پیوند غاصبانهای را که در سقیفه ساختند بگسلاند، ببرد و برای نخستین بار شمشیر در میانه آرد و نیمه خویش را با نیروی ذوالفقارش که در جنگها صفوف دشمن را همچون کشتزار گندمهای رسیده درو میکرد و به روی هم در خون میخوابانید به چنگ آورد یا نه، صبر بکند و بکشد و به بیند و خانهنشینی اختیار کند و صحنه سیاست و زندگی را رها کند و اسلام را در دست خلیفه بگذارد و خود در نخلستانها تنها بگردد و خاموش ماند و لبخند زند و آرام باشد و هرگاه که از طغیان درد چنان دیوانه شد که صبر پولادین علی را هم در هم شکست خود را پریشان و شتابان به لبه چاهی بیرون از شهر و مردم شهر رساند و تا سینه سر در چاه فرو برد و بنالد و بگوید و بگرید و طوفانش که رام صبرش شد باز به شهر باز گردد و تن به بیعت هم بدهد و چنان به خلافت بر اسلام بنگرد که گویی اسلام نیمه یک سیب و خلیفه نیمه یک سیبزمینی نیست بلکه آنچه در زیر آن سقف سر به هم آوردند و ساختند یک سیب است. یک سیب همچنان که پیش ازین در دنیا بوده است. و نیمه خویش را در پیوند با نیمه سیبزمینی انکار کند. چنانکه نمیشناسد، چنانکه گویی چنین چیزی نیست. نبوده است... یعنی اصلاً نفهمیدیم، چیزی نبوده، بد نبوده، حرفهایی پرت، حرفهایی دور.... تعریف سیبهای گلشائی خیلی جدی، خیلی عادی.
اما چه سخت است! راستی علی باید چه میکرد؟ چه کند؟ شمشیر یا صبر؟
اما علی صبر کرد. چرا علی صبر کرد؟ چرا با دم بران شمشیرش نیمه خویش را، نیمهای را که خدا و رسولش از آن او میخواندند، از نیمه دیگری که در زیر آن سقف(سقیفه بنیساعده) به هم چسباندند جدا نکرد؟ و نه تنها جدا نکرد که بر این ساخت و پاختی که به دست سیاست در زیر سقفی رخ داد و علی از آن آگاه نبود و مهاجران و یاران رسول نیز حضور نداشتند، تبعیت نیز کرد.
داستان بیعت و صبر علی را چه خوب تمثیل کردهاند: زنی فرزند مادری را ربوده بود و مادر شکایت به قاضی برد. زن و مادر در محکمه حضور یافتند و کودک در برابر قاضی قرار گرفت. قاضی هوشیار گفت: جلاد این کودک را از میانه به دو نیم کن و هر نیمی را به یکی از این دو زن ده تا عدالت شده باشد و هیچکدام محروم نگردند... زن ساکت ماند... اما مادر فریاد زد و خود را به روی کودک افکند و او را در برابر محکمه به زن غاصب رد کرد و در حالیکه درد صدایش را میبرید گفت: نه!! این کودک از آن من نیست، از آن این زن است.
اگر علی، اسلام را با شمشیر از چنگ خلافت بدر میبرد، خلیفه را با قیام مسلحانه میراند و پیوند سقیفه را با تیغ میگسست، اسلام نیز پایمال شده بود و به باد میرفت و این حقیقتی است که هر که با چشم دقیق جامعهشناس و تاریخدان و سیاستبین مینگرد آن را مییابد و تاریخ نیز بعدها شهادت داد که شیعیان تندرو و متعصبی که حتی به الوهیت علی معتقد بودند از قبیل عبدالله صبا و نیز خوارج که علی را به خاطر صبر و تسلیم و سکوت و خانهنشینیش به شدت سرزنش میکردند و بر خطا بودند و آنها که شیر خدا را که در پیکارهای مرگبار حنین و احد و بدر و خیبر و... که به قول تاریخ: همچون شتر گردآلودی همه جا میتاخت و میخروسید و صفهای فشرده خصم را همچون کشتزار گندمهای رسیده با شمشیر دو دمش درو میکرد و پیش میرفت و تشنه شهادت بود و هرگاه از جهادی باز میگشت از اینکه مرگ نصیبش نشده است، غمگین میشد و پیش پیامبر شکایت میبرد و او را که به او مژده شهادت داده بود بازخواست میکرد و پیامبر نیز تسلیتش میگفت و امیدوارش میساخت و مطمئن میکرد و اندوه و هراس محروم ماندن از مرگ خونین را از دل بزرگش میزدود...، و آنها که چنین مرد شیفته مرگ و پرورده در جنگ را به خاطر صبر جانکاهش بر غصب حقش ترسو و سست اراده میخواندند. سخت از انصاف به دورند و سخت علی را میآزارند و خود در پاسخ کسی که او را سست عنصر و ستمپذیر خواند با لحنی که خیلی حرفها و حالها و معنیها و رنجها و داستانها در آن پیدا بود، گفت: هیچ کس ستم را نمیپذیرد جز دو ذلیل: الاغ قبیله و میخ طویله.(۱)
آن به خاطر بندی که بر او بستهاند و به میخش کشیدهاند و این به خاطر آن که بر سرش میکوبند و کاری نمیتوان کرد. چگونه میتوان کسی را که همه عمر را در مبارزه با دشمنهای بزرگ گذرانده است و به خاطر حق مردم از مرگ نهراسیده، اکنون کسی دانست که برای حق خویش از خلیفه میترسد و صبر و سکوت و خانهنشینی را پناهگاه امن خود و سلامت جان خود ساخته و آن را برای مخفی ساختن ضعف و ترس خود بهانه کرده است؟ چنین قضاوتی درباره علی از انصاف به دور نیست؟
عجب تصادفی! از آن روز که علی برخلافت ابوبکر بیعت کرد و صبر و سکوت و خانهنشینی را پیشه ساخت تا آن هنگام که عثمان کشته شد و اسلام از چنگ خلافت غاصب رها شد و حق به صاحب حقیقیاش رسید و به قول سقراط نیمه سیب، نیمه گمشده خویش را باز یافت و سیب عالم ذر، بهمان شکل و رنگ و بو تجدید شد بیست و سه سال تمام به طول انجامید.
پیامبر در ۱۱ هجری وفات یافت و در این سال حق علی در زیر سقف بنیساعده با تردستی عجولانه و مبهم و ناگهانییی به دست خلیفه غصب شد. اما علی در سال ۱۲ هجری بیعت کرد و وقتی خود را در برابر یک عمل انجام شده یافت و چاره ای ندید و قیام به شمشیر را برای درهم شکستن غصب و احقاق حق خویش بیثمر دید و دانست که نجات اسلام و رهایی حق خویش که حکومت و ولایت او بر اسلام بود دیگر جز خون و جنگ و پریشانی و درد نتیجهای نخواهد داشت و در این گیر و دار اسلام نیز سرنوشتی شومتر خواهد یافت و علی نیز محرومتر خواهد گشت و دید که دیگر خیلی دیر شده است و ناچار تن به بیعت داد و حکومت خلیفه را بر اسلام تحمل کرد و خانهنشین شد و این دوران صبر و سکوت علی و تسلط خلافت بر آنچه حق او بود با قتل فجیع عثمان خاتمه یافت و این حادثه به سال ۳۵ هجری رخ داد و در این سال است که علی پس از بیست سال از خانه تنهائی و سکوت و بیعت بر غصب بیرون آمد و اسلام خود را در دامن وی آویخت و حکومت علی پس از ۲۳ سال انتظار دردآلود و سیاه و خفقانآور تحقق یافت و چشمان غیار گرفته و یاس آلود تاریخ پس از ۲۳ سال برق زد که علی را و اسلام را در کنار هم دیدند و میدید که علی پس از۲۳ سال خانهنشینی و کشیدن بار سنگین و جانکاه صبر و سکوت و بیعت بر غاصب حق خویش اکنون اسلام را در آغوش خود میبیند و اسلام پس از بیست و پنج سال که در زندان خلافت غاصب به سر میبرد و از دیدار آزادانه علی محرومش ساخته بودند، اکنون خود را در آغوش علی میبیند و این دو نیمه یکدیگر یکی شدهاند و پس از طی بیست و سه سال در یک شهر و یکجا بودن و همواره حضور هم را در کنار هم دیدن و از لحظهای با هم بودن و با هم سخن گفتن و در هم نگریستن محرومشان کرده بودند اکنون خلیفه در بستر خویش در خون خفته است و دو زندانی رها شدهاند و سقف سقیفه بنیساعده فرود آمده است و ولایت حق به جای خلافت غصب بر مدینه سایه افکنده است و در سایه آن علی و اسلام دست در دست خویش نهادهاند و بیدغدغه چشمهای جاسوسان و خبرچینان و حاشیهنشینان خلیفه(کعبالاحبار یهودی اصل) مروان حمار(چه اسم مناسبی) و قمفوز(نوکر خلیفه) و دیگران چشم در چشم هم ریختهاند و تلخیهای خاطرات گذشته را که اکنون همه شیرین شده است با لذت مزه مزه کنند و شهد سکرآور آرزوهای آینده را که در یک ربع قرن در زیر خاک نومیدی تیره و سنگینی مدفون بودند و اکنون ناگهان سر بر داشتهاند و گویی قیامت میتهای مدفون برپا شده است و صور اسرافیل در قبرستان پهناور و غمزده خواستنهای شهید دمیده است. در کام جان خویش میچشند و دل دادهاند به لذتهای گرم و مطبوعی که در جانشان میدود و عطر دلپذیر گلهای نوشکفته در دماغ خاطرهشان میپیچد و سرانگشتهای لطیف و نامرئیییی که در درونشان به نرمی و مهربانی نشئهآوری روح خسته و رنجور و تشنه نوازششان را مینوازد و آرامش دلپذیر و روشن و مرموزی در رگهایشان حلول میکند و ... آه که تاریخ با چه لذتی چشم بر این دو خویشاوند مهربان و شایستهای که سالها است در آتش سرنوشت تلخ خویش میسوختند و میساختند و اکنون در پایان راه هم راه یافتهاند و برکناره مصب سن، آنجا که رود پیشانی خود را به نرمی و تسلیم به لبهای دریا که از ساحل به استقبال شوریده از راه رسیده خویش پیش آورده است، میسپارد.
شگفتا!! که چرا شیعه نهجالبلاغه را نمیخواند؟ درست است که علی دیوان شعری هم دارد و هم خطیب دانائی است و هم شاعر توانایی و من برخلاف بسیاری از محققان که برخی از اشعار موجود را که به علی منسوب است انکار میکنند و این قطعات را با مقام و شخصیت و روح خاص علی سازگار نمیدانند معتقدم که این اشعار همه از علی است و شعر را از شخصیت علی به دور نمیدانم(۲) و آنها که چنین میپندارند علی را در همه جلوههای رنگارنگ روح چند بعدیش ندیدهاند و کیست که او را در همه ابعادش دیده باشد؟ حتی آن صحابی علیپرستی که همواره با علی بوده و همواره به علی میاندیشند و او را همچون جیبش میشناخت و علی را به مقام خدائی رساند و معتقد شد که خدا در چهره علی ظهور دارد و در زیر این رویه بشری روح خدا نهفته است و میگفت من آن را کشف کردهام و علی از گزافههای او پریشان میشد و چنانکه شهرستانی در ملل و نحل و دیگر مورخان فرق اسلامی آوردهاند علی او را آزرد و در آتش افکند و وقتی وی(عبدالله سبا) خرمن آتشی را که علی برایش برافروخته بود دید فریاد زد سبحان الله! این همان آتشی است که تو در قرآنت به محمد خبر دادی و اکنون من بیشتر بر ایمانم راسخ گشتم و سپس در پیشگاه علی سجده برد و خود را به شتاب در آتش افکند و به سوخت!!! ولی من معتقدم که او را به مداین تبعید کرد(این را هم مورخان گفتهاند) و وی که نخستین پیشوای فرقه علیاللهی است و با آتشی که از پرستش علی در جانش مشتعل بود. علی گرم ایمان خویش و سرگرم جهاد در راه مکتب خویش به آنچه او بود و او میگفت و او احساس میکرد چندان نیندیشید و این سبا که خود را نخستین علی شناس جهان میدانست و نخستین علیپرست و جنون علی گرفته بود علی را که با هیچ جذبهای نتوانست از دنیای خویش و از دریای خویش که سخت در آن غرقه بود بیرون کشد و با رفتار و گفتار خود او را نیز سخت میرنجاند و گاه تحقیر میکرد و گاه خود را به بیگانگی میزد و ناآشنایی و گاه از او دور میشد و خود را به بیگانگی میزد و ناآشنائی و گاه از او دور میشد و خود را همواره فراری مینمود و پنهان میگشت و نشان میداد که او بر خطا است و علی را نمیشناسد و نمیتواند بشناسد و آنچه از علی در خود احساس میکند نه از سر بینائی و آشنایی است که جوششی است در روح و جنونی است کور و بیهوده و بیثمر و این سبا که از مدینه دور شد و علی را به ناچار ترک کرد و در مدائن تبعیدی گشت خود را به دریا افکند... و غرق شد.
سیاهترین خیمهها... بادهای وحشت از این خیمه برمیخیزد و در همه خیمهها میتازند و... و و و و و چه قدر حرف اینجا روی هم متراکم شده است؟ دلم را میفشرد!!!! دیگر نمیتوان نوشت.
دوری شیعه از سرچشمه اصلی تشیع آثار شوم و دردناکی به بار آورده است. درست است که شیعه از آغازی که علی را شناخت و به سرنوشت علی آگاه شد و انتخابات سقیفه را دانست و به حقیقت مکتوب اسلام و فضیلت خود و حقانیت علی و پیوند معنوی و پنهانی و مرموز او را با روح اسلام پی برد یک لحظه آرام نیافت و مهر علی را در دشوارترین و خطرناکترین ایام تاریخ پرکشمکش و حادثهآمیز خویش از دل بدر نبرد و از سال ۱۱ هجری که پیامبر رفت و اسلام در سقیفه بیحضور علی به چنگ ابوبکر افتاد و سلمان با لحنی پر معنی و دردناک خطاب به کارگردانان انتخاب سقیفه گفت: کردید و نکردید.
و شیعه از همین هنگام غضب را احساس کرد و ایمان به مردی که پس از سی و سه سال(۳) زندگی پر حادثه و پر حماسه خانهنشین گشت.
برگرفته از: ضمیمه کتاب على مجموعه آثار ۲۶ دکتر علی شریعتی
پینوشتها:
۱- در جاهلیت رسم بود که هرکه میمیرد، مرکبش را نیز به گورش میبستند تا بر خاک صاحبش جان دهد و معنی دیگر الاغ قبیله آن است که قبایل که حرکت میکردند، در میان گلهشان یک الاغ هم بود که هر کسی بار خود را بر پشتش مینهاده و او جز تحمل چارهای نداشته است.
۲- دیوان اشعار منسوب به وی اکنون موجود است و شریف رضی جمعآوری کرده است و در مصر و عراق بارها به چاپ رسیده است و آقای محمد هاشم جواد دانشمند عراقی آن را به تازگی تصحیح کرده است و با سبک جدیدی منتشر ساخته ولی اکثر علما و ادبا در صحت انتساب آنها به حضرت امیر تردید دارند ولی من دلیل آنها را که مردی جدی و مجاهد و پارسا همچون علی با شعر و شاعری آشنایی ندارد سست میدانم چه، دیدهام و میشناسم که مردانی که عمر را به علم و تقوی و اندیشه و جهاد طی کردهاند و چهرهای سخت و جدی و بسیار منطقی و عقلی دارند تصنیف هم ساختهاند. شاهزاده افسر، بهار، دهخدا و... مگر تصنیف نساختهاند.
۳- و شیعه از همین هنگام غضب را احساس کرد و ایمان به مردی که پس از سی و سه سال(علی در سال دهم پیش از بعثت متولد شد. 13 سال در مکه و ده سال در مدینه با پیامبر بود و بنابراین در این سال که نخستین موج نهضت تشیع برانگیخته میشود سی و سه سال داشته است) زندگی پر حادثه و پر حماسه خانهنشین گشت.
إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ (1)
وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ (2)
لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ (3)
تَنَزَّلُ الْمَلَائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن کُلِّ أَمْرٍ (4)
سَلَامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ (5)
ما «آن» را فرود آوردیم در شب قدر. و چه میدانی که شب قدر چیست؟ شب قدر از هزار ماه برتر است. فرشتگان و آن روح در این شب فرود میآیند به اذن خداوندشان از هر سو. سلام بر این شب تا آنگاه که چشمه خورشید ناگهان میشکافد!
و تاریخ قبرستانی است طولانی و تاریک، ساکت و غمناک، قرنها از پس قرنها همه تهی و همه سرد، مرگبار و سیاه، و نسلها در پی نسلها، همه تکرارى و همه تقلیدى، و زندگیها، اندیشهها و آرمانها همه سنتی و موروثی، فرهنگ و تمدن و هنر و ایمان همه مرده ریگ!
ناگاه در ظلمت افسرده و راکد شبی از این شبهاى پیوسته، آشوبى، لرزهاى، تکان و تپشی که همه چیز را بر میشورد و همه خوابها را برمیآشوبد و نیمه سقفها را فرو میریزد. انقلابی در عمق جانها و جوششی در قلب وجدانهای رام و آرام، درد و رنج و حیات و حرکت و وحشت و تلاش و درگیری و جهد و جهاد عشق و عصیان و ویرانگری و آرمان و تعهد، ایمان و ایثار! نشانههایی از یک «تولد بزرگ»، شبی آبستن یک مسیح، اسارتی زاینده یک نجات! همه جا، ناگهان «حیات و حرکت»، آغاز یک زندگی دیگر، پیداست که فرشتگان خدا همراه آن «روح» در این شب به زمین، به سرزمین، به این قبرستان تیره و تباه که در آن انسانها، همه اسکلت شدهاند، فرود آمدهاند.
این شب قدر است.
شب سرنوشت، شب ارزش، شب تقدیر یک انسان نو، آغاز فردایی که تاریخی نو را بنیاد میکند. این شب از هزار ماه برتر است، شب مشعرى است که صبح عید قربان را در پی دارد و سنگباران پرشکوه آن سه پایگاه ابلیسی را! شب سیاهی که در کنار دروازه منى است، سرزمین عشق و ایثار و قربانی و پیروزى!
و تاریخ همه این ماههاى مکرر است، ماههایی همه مکرر یکدیگر، سالهایی تهی و عقیم، قرنهایی که هیچ چیز نمیآفرینند، هیچ پیامی بر لب ندارند، تنها میگذرند و پیر میکنند و همین و در این صف طولانی و خاموش، هر از چندى شبی پدیدار میگردد که تاریخ میسازد، که انسان نو میآفریند و شبی که باران فرشتگان خدایی باریدن میگیرد، شبی که آن روح در کالبد زمان میدمد، شب قدر!
شبی که از هزار ماه برتر است، آنچنانکه بیست و چند سال بعثت محمد، از بیست و چند قرن تاریخ ما برتر بود. سالهایی که آن «روح» بر ملتی و نسلى فرود میآید از هزار سال تاریخ وى برتر است. و اکنون، براندام این اسلام اسلکت شده، بر گور این نسل مدفون و بر قبرستان خاموش ما، نه آن روح فرود آمده است، سیاهی و ظلمت و وحشت شب هست، اما شب قدر؟
شبى که باران فرو مىبارد، هر قطرهاش فرشتهای است که بر این کویر خشک و تافته، در کام دانهاى، بوته خشکی و درخت سوختهاى و جان عطشناک مزرعهاى فرو مىافتد و رویش و خرمی و باغ و گل سرخ را نوید مىدهد. چه جهل زشتی است در این شب قدر بودن و در زیر این باران ماندن و قطرهاى از آن بر پوست تن و پیشانی و لب و چشم خویش حس نکردن، خشک و غبار آلود زیستن و مردن! هرکسى یک تاریخ است. عمر، تاریخ هر انسانی است و در این تاریخ کوتاه فردى، که ماهها همه تکرارى و سرد و بىمعنى مىگذرد، گاه شب قدرى هست و در آن از همهی افقهای وجودی آدمی فرشته میبارد و آن روح، روحالقدس، جبرئیل پیامآور خدایی بر تو نازل میشود و آنگاه بعثتى، رسالتى، و براى ابلاغ، از انزواى زندگى و اعتکاف تفکر و عبادت و خلوت فراغت و بلندى کوه فردیت خویش به سراغ خلق فرود آمدنی و آنگاه، درگیرى و پیکار و رنج و تلاش و هجرت و جهاد و ایثار خویش به پیام!
که پس از خاتمیت، پیامبری نیست، اما «هرآگاهی وارث پیامبران است»! آن «روح» اکنون فرود آمده است، در«شب قدر» به سر میبریم. سالها، سالهای شب قدر است، در این شبی که جهان ما را در کام خود فرو برده است و آسمان ما را سیاه کرده است، باران غیبی باریدن گرفته است، گوش بدهید، زمزمه نرم و خوش آهنگ آن را میشنوید، حتی صدای روییدن گیاهان را در شب این کویر مىتوان شنید.
سلام بر این شب، شب قدر، شبی که از هزار ماه، از هزار سال و هزار قرن برتر است، سلام، سلام، سلام، ... تا آن لحظه که خورشید قلب این سنگستان را بناگاه بشکافد، گل سرخ فلق برلبهاى فسرده این افق بشکفد و نهر آفتاب بر زمین تیره ما ... و بر ضمیر تباه ما نیز جارى گردد. تا صبح بر این شب سلام!
برگرفته از: خودسازى انقلابى مجموعه آثار ۲ دکتر علی شریعتی
آیه 12 سوره حجرات: یَّاءَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُواْ اجْتَنِبُواْ کَثِیراً مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَلاَ تَجَسَّسُواْ وَلاَ یَغْتَب بَّعْضُکُم بَعْضاً اءَیُحِبُّ اءَحَدُکُمْ اءَن یَاءْکُلَ لَحْمَ اءَخِیهِ مَیْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ وَاتَّقُواْ اللّهَ إِنَّاللّهَ تَوَّابٌ رَّحِیمٌ
ترجمه: اى کسانى که ایمان آوردهاید! از بسیارى از گمانها دورى کنید، زیرا بعضى گمانها گناه است(و در کار دیگران) تجسّس نکنید و بعضى از شما دیگرى را غیبتنکند، آیا هیچ یک از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد! پس آن را ناپسند مىدانید و از خداوند پروا کنید، همانا خداوند توبه پذیرمهربان است.
آنچه که زندگی انسان را از سایر حیوانات متمایز میکند و به آن رونق و حرکت و تکامل میبخشد، روحیه همکاری گروهی است و این در صورتی امکانپذیر است که اعتماد و خوشبینی بر همگان حاکم باشد و افراد به دور از هر گونه سوءظن و بدگمانی باشند، چرا که سوءظن اساس اعتماد متقابل را درهم میکوبد، پیوندهای تعاون را از میان برداشته و روحیه اجتماعی بودن را تضعیف میکند.
در زندگی فردی نیز اگر انسان با افکار منفی یعنی احساس ناتوانی و خودکمبینی همراه باشد در حقیقت سیستم دفاعی خود را علیه خویش فعال نموده و زمینهساز شکست درونی خویشتن میشود، به عبارت دیگر همه ما اگر به طور مداوم اندیشهها و افکار منفی را در سر بپرورانیم و از کاه، کوهی بسازیم و تمام رفتارهای دیگران را حمل بر دشمنی و تحقیر نماییم، به تدریج این افکار منفی بر ما مسلط میشود و ناخودآگاه بخش عظیمی از تواناییهای بالقوه و بالفعل خود را هدر میدهیم و در نتیجه بیحوصله، افسرده، عصبی و ناتوان میشویم، همه چیز و همهکس در نگاه ما منفی، غمانگیز و ناامیدکننده خواهد بود و از آنچه داریم هیچ لذتی نمی بریم و احساس خوبی هم نداریم.
بنابراین، بدبینی سرچشمه همه ناراحتیهای روحی و روانی و موجب اضطراب و نگرانی است و شخص بدبین، بیشتر از دیگران غمگین، خود خور و ناراحت است و به علت گمانهای بدی که درباره اشخاص و پدیدهها دارد، بسیار در رنج و عذاب درونی است. در نتیجه از همنشینی با دوسـتـان و رفـت و آمـدهـای مـفید اجتناب میورزد و به تنهایی و عزلت بیشتر تمایل دارد و از شادی و نشاط روحی بیبهره است و شاید کار به جایی برسد که از همه کس و همه چیز هراس پیدا میکند و هر تحرکی را از سوی هر کس به ضرر خود میبیند و چنین تصورمی کند که همگان کمر به نابودی و حذف او بـسـتهاند.
انسان بدگمان در اثر دوری از مـعــاشــرتهــای ســودمـنـد و فـاصـلـه گـرفـتـن از دیگران، از تکامل و رشد فکری باز میماند و همیشه تنهاست و از تنهایی رنج میبرد و از کمترین صفای روحی برخوردار نیست. آنکه زندگیاش همراه با سوء ظن است همیشه در دل به بدگویی و غیبت دیگران مشغول و از این جهت است که برخی از علمای اخلاق از سوء ظن به عنوان غیبت قلبی و باطنی نام بردهاند.
همچنین درجمعی که دیدگاههای منفی و گمانهزنیهای بیدلیل در مورد دیگران امری رایج و عادی در اذهان عموم افراد باشد، دوستی و الفت از میان آنها رخت بر میبندد و حجم غیبت به سبب بدگمانی افزایش مییابد.
بدگمانی و سوءظن نوعی ستمگری در حق دیگران است و باعث افزایش ترس میان آحاد جامعه میشود زیرا مردم پیوسته در هراس میباشند که مبادا بیدلیل در معرض اتهام قرار بگیرند و آبـرویشـان بـه مـخـاطـره بـیـفـتد. پس بدبینی بزرگترین مانع همکاریهای اجتماعی، اتحاد و پـیـوستگی دلهاست و سبب گوشهگیری، تکروی و خودخواهی انسانها میشود وچه بـسـا افـراد ارزنـدهای کـه مـیتوانستند منشاء کـارهـای مـهم و ارزشمند باشند، اما براثر بدگمانی خود یا بدگمانی دیگران نسبت به آنها از پیشرفت و ترقی بازماندهاند.
راهکارهای رهایی از سوءظن و بدبینی:
ممکن است گفته شود که گمان خوب یا بد یا به اصطلاح مثبتنگری یا منفینگری امری اختیاری نیست، بنابراین چگونه میتوان از آن جـلــوگـیــری کــرد؟ در هـمـیـن راسـتـا تـوصـیـههایی از سوی علمای اخلاق بیان گردیده که به اختصار برایتان بازگو میکنیم:
1- منظور از نهی از سوءظن، نهی از ترتیب اثر دادن به آن است، یعنی هرگاه گمان بدی نسبت به شخصی مـسـلـمان در ذهن پیدا شد در عمل نباید کوچکترین اعتنایی به آن کرد، یعنی نحوه تعامل خود را تغییر ندهیم. بنابراین آنچه گناه است ترتیب اثر دادن به گمان بد میباشد.
2- پرهیز از همنشینی با افراد ناپاک و ناسالم و نامتعادل، زیرا انسان بر اثر همنشینی با آنها از ویژگیهای اخلاقی ایشان تأثیر می پذیرد و کمکم به افراد خوبی که با او همرنگ و همعقیده نیستند، بدبین میشود.
3- کنترل مجاری ادراکات، چرا که قرآن کریم در آیه 36 سوره اسراء تمام مجاری فهم انسان را مسئول دانسته است. پس قطعاً چشم و گوش ودل همگی مسئول میباشند. اگر کنکاشی در علل پیدایش سوءظن داشته باشیم میبینیم که ادراکــات حـسـی و بـالاخـص دیـدنـیهـا و شنیدنیهای ما در شکل دادن افکار و تخیلات ما سهم به سزایی دارند، در نتیجه یکی از بهترین راههای تدبیر خواستها و تسلط بیشتر بر خود و پیروزی بر خواهش نفسانی و وسواس شیطانی در مورد متهم کردن دیگران، مهار ادراکات و بیش از همه مهار چشم و گوش است.
4- توجه به آثار بد منفی نگری و سوء ظن و دقت در آیات و روایاتی که سوء ظن را تقبیح کرده و به حـسـن ظن تشویق نمودهاند. شایان ذکر است، هیچکس نباید کاری کند که مردم به او ســوءظــن پـیـدا کنند و سخن پایانی اینکه از بــارزتــریــن نـشـانـههای نابسامانی روحی و روانی، سوءظن و بـدگمانـی است. همچنانکه پیامبر(ص) در این مورد فرمودند: از ظن و گمان پرهیز کنید زیرا کـه ظن و گمان، دروغ ترین سخنان است.
منبع: سایت عصر ایرانwww.asriran.com/fa/news/85221
آنگاه که تنها شدی و در جستجوی یک تکیهگاه مطمئن هستی، بر من توکل نما(نمل/79).
آنگاه که نومیدی بر جانت پنجه افکنده و رها نمیشوی، به من امیدوار باش(زمر/53).
آنگاه که سرمست زندگانی و مغرور به آن شدی، به یاد قیامت باش(فاطر/5).
آنگاه که در پی تعالی و کمال هستی، نیتت را پاک و الهی کن(فاطر/29-30).
آنگاه که دوست داری به آرزویت برسی، به درگاهم دعا کن تا اجابت نمایم(غافر/60).
آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد، به یاد من باش که من همواره به یاد تو هستم(بقره/152).
آنگاه که دوست داری با من هم سخن شوی، نماز را به یاد من بخوان(طه/14).
آنگاه که روحت تشنه نیایش و راز و نیاز است، آهسته مرا بخوان(اعراف/55).
آنگاه که شیطان همواره در پی وسوسه توست، به من پناه ببر(مومنون/97).
آنگاه که لغزشها روحت را آزرده ساخت، در توبه به روی تو باز است(قصص/67).
آنگاه که در تنگنای معاش زندگی، روزنه امید نداری ببخش و انفاق کن و وسعت رزق، از من بخواه(سباء/39).
آنگاه که می خواهی خوشبختی را گرم در آغوش کشی تسلیم درگه من باش(زمر/54).
آنگاه که خواهان رسیدن به سرزمین سبز بندگی هستی مرا بپرست تا به راه راست هدایت شوی(یس/61).
آنگاه که می خواهی ثروتمندترین و توانگرترین باشی مالت را در راه من صرف کن تا آن را زیاد کنم(تغابن/17).
آنگاه که روحت در حسرت یک سنگ صبور، در تب و تاب است به هنگام صبح و شام خدای را تسبیح بگوی(آل عمران/41).
آنگاه که منیت و غرور در بند بند وجودت ریشه دوانید سجده کن و تقرب بجوی(علق/19).
آنگاه که در ورطه غفلت و بیخبری از یاد خدا غرق در نعمت شدی به هوش باش که در عرصه آزمون الهی به سر میبری(جن/17).
آنگاه که مغرور به زندگانی شدی هوشیار باش که شیطان در فریب توست(فاطر/6-5).
آنگاه که خواهانی که لحظه به لحظه نعمت بر تو افزون شود نعمات الهی را شاکر باش تا آنها را زیاد کنم(ابراهیم/7).
آنگاه که در فراز و نشیب زندگی غافل از یاد خدا در حال بریدنی از رحمت لایزال الهی مایوس مباش(عنکبوت/23).
امام صادق(ع) فرموده است: هر کس هنگام غروب هر روز دعای زیر را بخواند، اگر در آن شب یا آن هفته، ماه یا در آن سال بمیرد، داخل بهشت میشود.
بسم الله الرحمن الرحیم
یا مَنْ خَتَمَ النُّبُوَّةَ بِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ،
اِخْتِمْ لى یَوْمى هذا بِخَیْر،
وَ شَهْرى بِخَیْر،
وَ سَنَتى بِخَیْر،
وَ عُمْرى بِخَیْر
اِنَّکَ عَلی کُلِّ شیءٍ قدیرٌ
عاشورائیان به دو گونه عمل کردند، بعضی تاریخساز شدند و بعضی تاریخنگار. امام حسین(ع) و یارانش تاریخ را ساختند و آنهایی که باقیماندند با گفتار و کردارشان تاریخنگاری کردند که اگر غیر از این بود، همه رشادتها و حقخواهیها در کربلا همراه شهدا دفن میشد.
از آنجا که وقایع تاریخی دو گونهاند: محکمات و متشابهات، لذا مورخان دو گونه مینگارند. تاریخنگاری زینب(س) و امام سجاد(ع) از نوع محکمات است و صد البته که اغلب مورخین به هر دلیلی اعم از عدم آگاهی و یا ملاحظات سیاسی متشابه نویسند. لذا برای نگریستن و فهم آنها باید چراغی برداشت و درست و نادرست را از هم تشخیص داد. کسانی که جای این دو را به هر دلیلی با هم عوض میکنند باید بدانند که فریبدادن افراد معدودی در یک برهه زمانی کوتاه شاید امکانپذیر باشد ولی از آنجا که آینه تاریخ، شفافیت و صراحت و درستی خود را حفظ میکند و تابع هوس این و آن نمیشود، تحریف و تغییر واقعیتها برای همیشه امکانپذیر نیست. چرا که اگر چنین میبود و با چند نوشته و سخنرانی، چهرهها در تاریخ جا به جا میشدند و جایگاه موسی و فرعون، علی و معاویه و حسین و یزید عوض میگشت، آنوقت دیگر تاریخی که خداوند به مطالعه آن سفارش میکند، چگونه میتوانست موجب شناخت حق و باطل گردد؟
بعد از واقعه کربلا، یزید و یزیدیان بر آن شدند عاشورا را طوری جلوه دهند که یک عده خارجی و از دین برگشته، دست به طغیان زده و به دست حاکم مسلمانان قلع و قمع گردیدهاند و کاروان عاشورا، خانواده آن طاغیانند که به اسارت گرفته شدهاند. تاریخسازان عاشورا یعنی زینب کبری(س) و امام سجاد(ع) با درایت بسیار، و خطبههای رسا، نه تنها نقشههای آنان را نقش بر آب کردند بلکه تاریخ محکم عاشورا را آنگونه نگاشتند که از آن زمان تاکنون و از اکنون تا همیشه تاریخ درسی باشد برای حقپویان و حقستیزان.
پس از ورود قافله کربلا به کوفه، ابنزیاد، در مسجد اعظم کوفه با حضور چندین هزار نفر مردم، بالای منبر رفت و گفت: شکر خدایی را که امیرالمؤمنین یزید را یاری فرمود و دروغگوی پسر دروغگو یعنی حسین بن علی را کشت… اما امانتداری تاریخ موجب شد تا این حرف ایجاد شبهه نکند لذا مردی به نام عبدالله بن عفیف ازدی عامدی که هر دو چشمش را یکی در جنگ جمل و دیگری در جنگ صفین از دست داده بود بلند شد و فریاد زد: ای پسر مرجانه، دروغگوی پسر دروغگو تویی و پدرت، و کسی که تو را به حکومت عراق فرستاده است. آیا پسر پیامبر را میکشید و دم از راستگویی میزنید؟ و یا آنگاه که ابن زیاد به سر مبارک امام نگاه کرد و با چوبدست به دندانهای مبارک میزد، زید ابن ارقم برای شهادت تاریخی و برای ماندگاری در تاریخ فریاد برآورد: یا ابن مرجانه حیا کن، به خدایی که جز او خدایی نیست بسیار دیدهام که لبهای پیامبر خدا بر این لبها بوسه زده است. و اینگونه مکر یزید را عیان کرد تا اگر افرادی ناآگاه در مجلس حضور دارند به اشتباه نیفتند و اشتباه نقل نکنند.
کاروان اسیران را وقتی به شام میبرند تا یزید به خیال خام خود آنان را کوچک کند، به این قانون الهی و آیه قرآن بیتوجه است که: «تعزّ من تشاء». امام سجّاد(ع) برای اینکه تهمت خارجی و از دین برگشته را از قافله پاک کند و جای شکی در تاریخ نگذاشته و آنرا صاف و زلال و محکم ارائه دهد، خود را معرفی میکند: «انا ابن رسولالله، انا ابن علی المرتضی…» من پسر رسول خدایم، من پسر علی مرتضایم، تا آنجا که همه را متأثر کرده و حاضرین خطاب به یزید اعتراض میکنند که ای یزید تو که میگفتی اینها شورشی و خارجیاند.
در همینجا زینب(س) یزید را هم به عذاب الهی هشدار میدهد و هم توجه او را به ضبط در تاریخ جلب میکند و میفرماید: «اگر از خدا نمیترسی و به روز جزا ایمان نداری از رسوا شدن در تاریخ بترس، ای یزید مکر خود را به کار بر و کوشش خود را دنبال کن و هر چه میتوانی انجام بده، به خدا قسم ننگ و رسوایی آنچه با ما کردی هرگز قابل شستوشو نیست و جای این بدنامی را هرگز نیکنامی نخواهد گرفت». این کلام زینب(س) نه در آینده دور بلکه در همان مجلس یزید جامه عمل پوشید و بعضی لب به اعتراض گشودند و پس از آن نیز حتی در ۷۰ سالی که بنی امیه خلافت و قدرت اسلامی را به دست داشتند، امانتداری تاریخ اجازه نداد که چهره تابناک عاشورا تغییر یابد و چهره تاریکی جای آن را بگیرد.
زینب(س) صراحتاً به یزید میگوید: ای یزید، گمان کردهای که با کشتن مردان حق، بزرگ شدهای و لطف خدا شامل حالت شده است؟ و چون میبینی به ظاهر پیروزی، و دنیا بر وفق مراد است مغرور گشته و سخن خدا را فراموش کردهای که فرمود: «ولا یحسبّنالّذین کفروا انمّا نملی لهم خیرٌ لانفسهم، انمّا نملی لهم لیزدادوا اثماً»، کافران گمان نکنند که اگر مهلتی به آنها دادهایم این مهلت به خیر آنهاست، بلکه آنها را مهلت دادهایم که تا برگناه خود بیفزایند.
و سپس برای اینکه غرور یزید را بشکند در مقابل چشم عدهای که به قصد دیدن شورشیها آمده بودند و هلهله میکردند، توجه یزید را به نکته تاریخی فتح مکه جلب میکند که در آن روز رسول خدا، او و پدر او و ابوسفیان و خاندانش را آزاد کرد و از این فرصت برای معرفی کاروان خود استفاده میکند که: «ای پسر آزاد شدگان، عدالت و انصافت کجاست؟ زنان و کنیزان خود را پردهنشین کردهای اما دختران رسول خدا را بیپناه بر شترهای تندرو نشانده و به دست دشمنان سپردهای تا از شهری به شهر دیگر برند؟»
در انتهای خطبه حضرت برای اینکه ماهیت اصلی کار خود را که همانا عمل برای رضای خداست هویدا سازد رو به یزید میکند و با صراحت و علیوار میگوید: «خدایا حق ما را بگیر و از کسانی که بر ما ستم کردهاند انتقام بکش، ای یزید به خدا قسم که پوست خود را کندی و گوشت خود را بریدی و به زودی بر رسول خدا وارد میشوی و خواهی دید که به کوری چشمت فرزندان او در بهشت برین جای دارند همان روزی که خداوند عترت رسول خدا را از پراکندگی برهاند». «ولا تحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» هرگز کسانی را که در راه خدا کشته میشوند مرده مپندارید، بلکه زندهاند و در نزد خدا روزی میخورند.
واقعه عاشورا نه تنها همهاش درس است بلکه نوع تاریخ نگاریش، آن هم در زمانی که وسایل ارتباطی بسیار محدود بوده است، آموزنده است. آنهایی که قصد داشته و دارند تاریخ را به کام خود نگارش کنند، بدانند شفافیت آینه تاریخ همیشه پابرجا خواهد بود و اگر چند صباحی هم گردی بر روی آن بنشیند، روزی آن گردها کنار میرود و واقعیتها خود را مینمایاند، حتی اگر زمان این غبار گرفتگی حدود صد سال و درباره شخصی همچون علی(ع) باشد که سبّ او بر بالای منابر توسط حاکمان به صورت دستوری و سنتی درآمده بود. پس اگر یزیدیان از هیچ چیز حتی از حسابرسی قیامت ترسی و واهمهای ندارند از رسواسازی تاریخ بترسند که تا ابد در برابر عالمیان محکوم خواهند بود، که این همان درسی است که حضرت زینب به بشریت داده است؛ و بدانند آنهایی که به تاریخ مراجعه میکنند به محکمات آن توجه دارند نه به متشابهات.
دیرینهشناسان و مردمشناسان میگویند که از زمانی که انسان یا شبه انسانی بر روی زمین میزیسته، نوعی دین همراه او بوده و در اعماق تاریخ و حتی ما قبل تاریخ و در عصر حجر و در میان انسانهای غارنشین دین نقشی مهم و اساسی در زندگی بشر ایفا میکرده است. به هر حال دین برای انسان عنصری مقدس بوده است که از یک سو با زندگی روزمره این دنیایی او پیوندی وثیق و عمیق داشته به گونهای که انسان غارنشین رمز موفقیت خود در شکار را از درون دین جستجو میکرده و انسان عصر نوسنگی بارندگی و باروری زمین و حیوانات اهلی خود را از دین طلب میکرده است. و از سوی دیگر همین انسان سعادت نهایی و جاودانه خود را در دین و اعمال دینی مییافته است. پس درست و صحیح است که گفته شود دین تار و پود زندگی انسان را تشکیل میداده است. هر چند در جوامع پیش رفتهتر گاهی شکل و صورت مناسک و اعمال دینی و نیز مطالبات انسان از دین تغییر کرده، اصل نقش دین در زندگی بشر تغییر ماهوی و اساسی نکرده است.
دین از قداست برخوردار است و همین قداست است که آن را از دیگر امور متمایز کرده است و همین قداست است که باعث میشود این پدیده بیشترین و عمیقترین نقش را در زندگی بشر، چه در بعد شخصی و چه اجتماعی، ایفا کند. اما درست به همان اندازه، که دین میتواند در زندگی بشر نقش مثبت و سازنده داشته باشد و درست به همین دلیل که این پدیده این اندازه تأثیرگذار است، به همین اندازه در طول تاریخ به عنوان ابزاری برای سلطه سلطهگران مورد استفاده قرار گرفته است. کسانی که در پی سلطه بر مردم بودهاند به همه عناصر اجتماعی و فردی توجه کرده و از هر کدام به اندازه ممکن استفاده کردهاند. آنان از کنار دین نیز با بیتفاوتی نگذشته و از آن نهایت استفاده را برای اهداف خود کردهاند.
کسانی که از دین استفاده ابزاری میکنند باید دو کار را انجام دهند. یکی اینکه خود را دیندار و بلکه مدافع دین و بلکه پرچمدار اصلی دین نشان دهند و دیگری اینکه رقیبان را از صحنه به در کنند. آنان نه تنها باید خود را بر حق نشان دهند بلکه باید این بر حق بودن را انحصاری کنند چرا که صداها و ادعاهای دیگر چه بسا دست اینان را رو کنند و سوء استفادههای از دین را آشکار گردانند.
این امر در تاریخ همه ادیان سابقه داشته است. از اناجیل بر میآید که عیسی مسیح(ع) شخصیتی به نام شمعون پطرس را وصی خود قرار داده است. حضرت عیسی(ع) به این شخصیت میفرماید: «تو پطرس(صخره) هستی و بر این صخره کلیسای خود را بنام میکنم… و کلیدهای ملکوت آسمان را به تو میسپارم و…». پس هم جایگاه شمعون نزد عیسی(ع) والاست و هم به مأموریتی مهم گمارده میشود. اما پس از اینکه حدود ده سال از زندگی زمینی عیسی میگذرد فردی خشن که شکنجهگر مسیحیان است و چهرهای زشت نزد آنان دارد ابتدا با ادعای دیدن هاله نور ادعا میکند که عیسی مسیح مأموریتی خاص به او داده است و سپس برای کنار زدن شمعون چهره او را مخدوش میکند و حتی او را متهم به نفاق میکند و با این دو مرحله است که هدف محقق میشود و شمعون منزوی میشود و دیگری جای او را میگیرد.
حدود سه قرن بعد بار دیگر در همین دین این حادثه تکرار میشود. در ابتدای قرن چهارم فردی به نام قسطنطین که داعیه امپراتوری روم را دارد میخواهد به شهر رم حمله کند و چون در میان سربازان تعداد مسیحی وجود دارد ناگهان مدعی مکاشفه میشود و میگوید در افق این نوشته را دیده است که: «با علامت صلیب فتح کن» و دستور میدهد بر پرچمها تصویر صلیب بکشند. همین فرد چون فتح میکند و به مقام امپراتوری میرسد دستور میدهد که آریوس را، که میگفت مسیح همذات با خدا نیست، تبعید کنند و کتابهای او را و هر کتابی را که مخالف اندیشه مورد تأیید خودش باشد آتش بزنند و هر کس چنین کتابهایی داشته باشد اعدام شود.
وقتی آل ابوسفیان بخواهند خلیفه رسول الله(ص) شوند و خود را مجری دین خدا و عدل و داد معرفی کنند باید تغییر قیافه دهند و صورت خویش به دست آرایشگران فریبکاری چون عمر بن العاص بدهند تا قیافه واقعی آنان را در زیر خروارها فریب و حیله مخفی سازند. آنان باید خود را مدافع دین و تعالیم و نمادهای آن معرفی کنند و برای آنها اشک بریزند و هر گاه با مشکلی روبرو شدند راه برون رفت در دست همین آرایشگر مکار است که با ترفندی مشکل را حل میکند. او دست به دامن یکی از مقدسات میشود، از مسجد و محراب و مکانهای مقدس گرفته تا زمانهای مقدس و اشخاص و اشیای مقدس؛ به هر حال یکی از این مقدسات را بر سر نیزه میکند و در پای آن اشک میریزد و بر سر و سینه میزند و فریاد وا اسلاما سر میدهد و لشکری از جیره بگیران دون مایه، که اندک طعمهای هزینه جذبشان است، و جاهلان بیخرد، که اندک خدعهای خرج جلبشان است، فراهم میآورد و داد و فریاد راه میاندازد و چهره کریه خود را زیر غوغا و جیغ و داد این لشکر پنهان میسازد، لشکری که امام علی(ع) به زیبایی آن را وصف میکند آنگاه که به کمیلابن زیاد میفرماید: «مردم سه گروهند، عالم ربانی، و علم آموزی که در طریق رستگاری است و پشههای بیمقدار، کسانی که در پی هر فریادی روان میشوند و با وزش هر بادی تمایل مییابد، نه خود از نور دانش شعلهای افروختهاند و نه به قرارگاه قابل اعتمادی پناه آوردهاند(نهج البلاغه، حکمت ۱۴۷).
در تاریخ میبینیم که معاویه جنگ با پیشوای عدالت و قهرمان توحید و وصی پیامبر، امیرمؤمنان را، که با اصرار و بیعت مردم قدرت را درد دست گرفته بود، با تمسک به قرآن آغاز میکند. ابتدا پیراهن و قرآن خونین و انگشتان قطع شده همسر خلیفه را بر فراز منبر مسجد شام به نمایش میگذارد و بعد با تمسک به آیه قرآن «و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا»(اسراء/۳۳) خود را خونخواه خلیفه مقتول و مستحق دستیابی به قدرت معرفی میکند و عجیب این است که مردمی که امام علی(ع) «همجٌ رعاع» یا پشههای بیمقدارشان نامید از خود نمیپرسند بر کجای پیراهن نوشته شده است که قاتل خلیفه مقتول، امام علی(ع) است و دسیسههای دیگران نیست. معاویه پیراهن عثمان را برای جنگ با امامی بر نیزه میکند که تا آخرین لحظه به نهایت تلاش میکرد جلو خلیفه کشی را بگیرد.
اما برای امویان این کافی نیست که قرآن را بر نیزه ریا و تزویر کنند و خود را منادی و مدافع دیانت و حقیقت جلوه دهند. آنان باید به گونهای چهره منادیان و مدافعان واقعی دیانت و حقیقت را مخدوش جلوه دهند. همان آرایشگر فریبکاری که از چهره فرزندان ابوسفیان و هند، فدایی دین خدا میسازد، بار دیگر باید دست به کار شود تا چهره علی و خاندان او را دیگر گونه جلوه دهد. او چهره انسانی را که در حال نماز تیر از پایش به در میآورند و چنان متوجه معبود است که دردی حس نمیکند، چنان معرفی میکند که وقتی مردم شام میشنوند که علیابن ابیطالب(ع) در مسجد خدا و محراب عبادت کشته شده، میگویند علی در مسجد چه کار داشته است؟ مگر علی نماز میخواند؟
امویان باید علویان را بیدین و شورشی و خارجی و فتنهگر معرفی کنند تا بتوانند با استفاده از عنصر ارزشمند دین بر اریکه قدرت بنشینند و دین خدا را که منادی آزادی و کرامت و شرافت انسان است، به ابزاری برای بردگی و سرسپردگی او تبدیل کنند. پس آنان باید نیزه ریا و تزویر برپا کنند؛ و یک روز قرآن بر فراز نیزه برند تا بدین وسیله فاسدان و سفاکان اموی را دیندار و طرفدار عدالت قرآنی معرفی کنند و روز دیگر سر پسر پیامبر را به عنوان شورشی و خارجی و فتنهگر بر سر نیزه کنند و همراه با خاندان رسولخدا، که آنان را اسیرانی خارجی معرفی میکنند، از شهری به شهر دیگر برند و مردم را دعوت به هلهله و شادی در زیر آن نمایند.
پس در واقع این دو نیزه یک نیزه هستند، همان نیزه فریب و خدعه و دغلکاری و کار هر دو نیزه یکی است. هر دو نیزه جای حق و باطل را عوض میکند، هر دو نیزه دین را به ابزاری برای قدرت تبدیل میکند.
پیامبر خدا(ص) میفرماید: «وای بر کسانی که دین را وسیله کسب دنیا میکنند و با زبان نرم خود در برابر مردم به لباس میش در میآیند، گفتارشان از عسل شیرینتر و دلهایشان دل گرگ است»(اعلام الدین، ص۲۹۵) بنابراین استفاده از دین مردم برای کسب یا حفظ و بقاء قدرت در واقع دشمنی با خدا و جنگ با اوست. و امام علی(ع) میفرماید: «هر که در دین مردم با آنان دغلکاری کند، دشمن خدا و پیامبر اوست»(غررالحکم، ص۸۸۹۱).
شب عاشورا بود، عاشورای سال ۴۹؛ گفتم بروم به مجلس روضهای، که صدایش از هر کوچه و خانه امشب بلند است. منصرف شدم. اما شب عاشورا بود شهر یکپارچه روضه بود و خانه یکپارچه سکوت و درد، چه میتوانستم کرد؟ از خودم توانستم منصرف شوم، از روضه توانستم منصرف شوم، اما چگونه میتوانستم خود را از عاشورا منصرف کنم؟
نامهام را که به دوستم نوشته بودم– دوستی که هرگاه روزگار عاجزم میکرد و رنج به نالیدنم وا میداشت، به پناه او میرفتم– برگرفتم، گفتم در این تنهایی درد و این شب سوگ، بنشینم و با خود سوگواری کنم، مگر نمیشود تنها عزاداری کرد؟ نشستم و روضهای برای دل خویش نوشتم، آنچه را در نامهی او برای خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود، تصحیح کردم تا تصویر غربت و رنج حسین گردد.
… پیش چشمم را پردهای از خون پوشیده است. در میان هیاهوی مکرر و خاطره انگیز دجله و فرات، این دو خصم خویشاوندی که هفت هزار سال، گام به گام با تاریخ همسفرند، غریو و غوغای تازهای برپا است؛ صحرای سوزانی را مینگرم، با آسمانی به رنگ شرم، و خورشیدی کبود و گدازان، و هوایی آتش ریز، و دریای رملی که افق در افق گسترده است، و جویباری کف آلود از خون تازهای که میجوشد و گام به گام، همسفر فرات زلال است.
میترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است. به پاهایش مینگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپا داشته است و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینهها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شورهزاری بیحاصل و شنها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال«خصومت جاری» و …
میترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است. به پاهایش مینگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپا داشته است. ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمهها و دامن ردایش بالا میبرم: اینک دو دست فرو افتادهاش، دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان، فرو میافتد، اما پنجههای خشمگینش، با تعصبی بیحاصل میکوشد، تا هنوز هم نگاهش دارد… جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر…
… افتاد! و دست دیگرش، همچنان بلاتکلیف.
نگاهم را بالاتر میکشانم: از روزنههای زره خون بیرون میزند و بخار غلیظی که خورشید صحرا میمکد تا هر روز، صبح و شام، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند.
نگاهم را بالاتر میکشانم: گردنی که، همچون قله حرا، از کوهی روییده و ضربات بیامان همه تاریخ بر آن فرود آمده است. به سختی هولناکی کوفته و مجروح است، اما خم نشده است. نگاهم را از رشتههای خونی که بر آن جاری است باز هم بالاتر میکشانم: ناگهان چتری از دود و بخار! همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا میماند و… دیگر هیچ!
پنجهای قلبم را وحشیانه در مشت میفشرد، دندانهایی به غیظ در جگرم فرو میرود، دود داغ و سوزندهای از اعماق درونم بر سرم بالا میآید و چشمانم را میسوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم میدهد، که: «هستم»، که «زندگی میکنم».
این همه «بیچاره بودن» و بار «بودن» این همه سنگین! اشک امانم نمیدهد؛ نمیتوانم ببینم. پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است. در برابرم، همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر میلرزد، اما همچنان با انتظاری از عشق و شرم، خیره مینگرم؛ شبحی را در قلب این ابر و دود باز مییابم، طرح گنگ و نامشخص یک چهره خاموش، چهره پرومته، ربالنوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است. هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک میکند. غبار ابهام تیرهای که در موج اشک من میلرزد، کنارتر میرود. روشنتر میشود و خطوط چهره خواناتر.
چقدر تحمل ناپذیز است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت میکند. سیمایی که … چه بگویم؟
مفتی اعظم اسلام او را به نام یک «خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد» محکوم کرده و به مرگش فتوی داده است. و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمهها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینهها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شورهزاری بیحاصل و شنها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و…
در پیرامونش، جز اجساد گرمی که در خون خویش خفتهاند، کسی از او دفاع نمیکند. همچون تندیس غربت و تنهایی و رنج، از موج خون، در صحرا، قامت کشیده و همچنان، بر رهگذر تاریخ ایستاده است.
نه باز میگردد،
که: به کجا؟
نه پیش میرود،
که: چگونه؟
نه میجنگد،
که: با چه؟
نه سخن میگوید،
که: با که؟
و نه مینشیند،
که: هرگز!
ایستاده است و تمامی جهادش اینکه… نیفتد
همچون سندانی در زیر ضربههای دشمن و دوست، در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه زمین(خسرو و دهگان و موبد، زور و زر و تزویر، سیاست و اقتصاد و مذهب)، در طول تاریخ، از آدم تا… خودش! به سیمای شگفتش دوباره چشم میدوزم، در نگاه این بنده خویش مینگرد، خاموش و آشنا؛ با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت میماند.
نمیتوانم تحمل کنم؛ سنگین است؛ تمامی«بودن»م را در خود میشکند و خرد میکند. میگریزم. اما میترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است. به کوچه میگریزم، تا در سیاهی جمعیت گم شوم. در هیاهوی شهر، صدای سرزنش خویش را نشنوم.
خلق بسیاری انبوه شدهاند و شهر، آشفته و پرخروش میگرید، عربدهها و ضجهها و عَلم و عَماری و «صلیب جریده» و تیغ و زنجیری که دیوانهوار بر سر و روی و پشت و پهلوی خود میزنند، و مردانی با رداهای بلند و... .
عمامه پیغمبر بر سر و... آه!... باز همان چهرههای تکراری تاریخ! غمگین و سیاهپوش، همه جا پیشاپیش خلایق!
تنها و آواره به هر سو میدوم، گوشه آستین این را میگیرم، دامن ردای او را میچسبم، میپرسم، با تمام نیاز میپرسم؛ غرقه در اشک و درد: «این مرد کیست»؟ «دردش چیست»؟ این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟ چه کرده است؟ چه کشیده است؟ به من بگویید: نامش چیست؟
هیچ کس پاسخم را نمیگوید!
پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است...
از صداى سخن عشق، ندیدم خوشتر یادگارى که در این گنبد دوار بماند
وصال مسلم به ملکوت، او که در عرفه شهید شد تا دعاى عرفه مولى الکونین را تفسیر کند و حماسه مسلم بودن و تسلیم نشدن را بیافریند.
به یاد روح بزرگ انسانهاى خودساخته و پاکی که ایثارشان در راه خدا الهام بخش تعهد و فداکارى است. عظمت انسانى چهرههاى پرفروغ تاریخ خونبار ما چون مسلم بن عقیل و «هانی بن عروه»، اسوه همه کسانى است که در زندگى به هدفهایى والاتر از دنیا اعتقاد دارند و ارزشهاى متعالى را مىجویند. انسانهاى نمونه از نظر ایمان، اخلاق، شهامت، جوانمردى و استقامت، همیشه زینت تاریخ بوده و هستند.
مسلم بن عقیل یکى از این چهرههاست. شنیدن نام این انسان والا و سرباز فداکار راه حق، یاد آور همه خوبیها، رشادتها و جوانمردیهاست؛ و خواندن زندگینامه این سردار رشید اسلام، درسآموز و الهامبخش و سازنده است. حماسه مسلم بن عقیل در کوفه، پیش درآمدى بر نهضت عظیم عاشورا بود؛ و خود مسلم، پیشاهنگ نهضت سیدالشهدا علیه السلام و سفیر انقلاب کربلا و پیشمرگ حماسه تاریخساز و جاویدان عاشورا بود.
درباره مسلم بن عقیل، چه مىتوان گفت، جز بیان صداقت و رشادت و ایمانش؟ و چه مىتوان نوشت، جز فداکارى و حماسه و آزادگىاش، و چه مىتوان شنید جز عمل به وظیفه و اطاعت از امام و جهاد در راه حق تا مرز شهادت، و مسلم بن عقیل کیست؟ تجسمى از ارزشهاى والاى مکتب؛ الگو و اسوهاى از یک جوانمرد سلحشور و انقلابى پاکباخته و دل به راه خدا داده و سر به راه دوست سپرده و قدم در راه حق نهاده و با شهادت به معراج قرب پروردگار رسیده است.
مسلم بن عقیل کیست؟
در میان جوانان برومند «بنىهاشم»، مسلم بن عقیل، فرزند عقیل یکى از چهرههاى تابناک و شخصیتهاى بارز، به شمار مىرفت. «عقیل» برادر حضرت على علیه السلام و دومین فرزند ابوطالب بود.
مسلم بن عقیل، برادرزاده امیرالمؤمنین و پسر عموى حسین بن على بود. دودمانى که مسلم در آن رشد یافت، دودمان علم و فضیلت و شرف بود و خاندانى که شخصیت انسانى و اسلامى مسلم بن عقیل در آن شکل گرفت، بهترین زمینه را براى تربیت و تکامل معنوى و حماسى مسلم فراهم کرد.
از آغاز کودکى، در میان جوانان بنىهاشم به خصوص در کنار امام حسن و امام حسین علیهماالسلام بزرگ شد و کمالات اخلاقى و بنیان ولایت و درسهاى حماسه و ایثار و شجاعت را به خوبى فرا گرفت. اجداد مسلم بن عقیل کسانى، چون «ابوطالب» و «فاطمه بنت اسد» بودند که در فرزندان خویش، شجاعت و ایمان و دلاورى را به ارث مىگذاشتند و مسلم بن عقیل، شاخهاى پربار از این اصل و تبار بود؛ و بنا به اصل وراثت، خصلتهاى برجسته را از نیاکان خود به ارث برده بود.
به نقل مورخان، در زمان حکومت آن حضرت(بین سالهاى 36 تا 40 هجرى) از جانب آن امام، متصدى برخى از منصبهاى نظامى در لشگر بوده است، از جمله در جنگ صفین، وقتى که امیرالمؤمنین علیهالسلام لشگر خود را صف آرایى مىکرد، امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقیل را بر جناح راست سپاه، مامور کرد.
شناسنامه مسلم بن عقیل را، پیش از آن که از نیاکان و سرزمین و قبیله جستجو کنیم، باید در فکر، عمل و زندگانىاش بیابیم؛ این بهترین معرف مسلم بن عقیل است. مسلم بن عقیل، در دوران خلافت على علیه السلام در خدمت آن حضرت، مدافع حق بود و پس از شهادت آن امام، هرگز از حق که در خاندان او و امامت دو فرزندش، حسنین علیهماالسلام تجسم پیدا کرده بود جدا نشد و عاقبت هم، جان پاکش را بر این آستان فدا کرد.
در دوران امامت ده ساله امام حسن مجتبى علیه السلام که از سختترین دورههاى تاریخ اسلام نسبت به پیروان اهلبیت و طرفداران حق بود، مسلم بن عقیل با خلوص هر چه تمام در مسیر حق بود و از باوفاترین یاران و از خواص اصحاب امام حسن محسوب مىشد. پس از شهادت امام مجتبى علیه السلام که امامت به حسین بن على علیهماالسلام رسید تا مرگ معاویه که یک دوره ده ساله بود؛ باز مسلم بن عقیل را در کنار امام حسین علیهالسلام مىبینیم. در این دوره بیست ساله، یعنى از شهادت على علیه السلام تا حادثه کربلا بسیارى از کسان، یا مرعوب تهدیدها شدند یا مجذوب زر و سیم و فریفته دنیا و صحنه حق را رها کردند و یا به معاویه پیوستند و یا انزواى بىدردسر را برگزیدند، ولى آنان که قلبى سرشار از ایمان و دلى سوخته در راه حق داشتند و مسلمانى را در صبر و مقاومت و مبارزه در شرایط دشوار مىدانستند، امامان حق را تنها نگذاشتند و با زبان و مال و جان و فرزند، به فداکارى در راه خدا و جهاد فى سبیل الله پرداختند.
ارزش و فضیلت پیروان حق در آن دوره، به خصوص وقتى آشکارتر مىشود که به شرایط دشوار دیندارى و حقپرستى در روزگار سلطه امویان آگاه باشیم.
حضرت على علیه السلام از پیامبر اسلام حدیثى را در مدح عقیل نقل مىکند که آن حضرت فرمودند: من او را(عقیل) به دو جهت دوست دارم: یکى، به خاطر خودش، و یکى هم به خاطر این که پدرش ابوطالب او را دوست مىداشت. و در آخر، خطاب به على علیه السلام فرمود: «فرزند او مسلم بن عقیل کشته راه محبت فرزند تو خواهد شد. چشم مؤمنان بر او اشک مىریزد و فرشتگان مقرب پروردگار بر او درود مىفرستند».
معاویه، پس از بیست سال سلطنت استبدادى مُرد. یزید، پس از معاویه بر سر کار آمد و با تهدید و تطمیع بر اوضاع مسلط شد. مىخواست اباعبدالله الحسین علیه السلام را هم به بیعت وادار کند، که سیدالشهدا نپذیرفت و به طور مخفیانه، همراه با جمعى از خانواده خود، شبانه از مدینه بیرون آمد و به حرم خدا در مکه پناهنده شد، تا در ضمن آن، از فرصت مناسب ایام حج در جهت آگاهانیدن مردم، بهرهبردارى کند.
سال شصت هجرى بود. اقامت چهار ماهه امام حسین علیه السلام در مکه و برخورد با مردم و تشکیل اجتماعات و گفتگوها، مردم را با انگیزه و اهداف امام، از امتناع از بیعت با یزید، آشنا کرد؛ به خصوص مردم کوفه از اقدام انقلابى امام حسین علیه السلام خوشحال و امیدوار شدند. مردم کوفه، خاطره حکومت چهار ساله علوى را به یاد داشتند و در این شهر، شخصیتهاى برجسته و چهرههاى درخشانى از مسلمانان متعهد و یاران اهلبیت بودند. از این رو نامهها و طومارهاى مفصلى با امضاى چهرههاى معروف شیعه در کوفه و بصره به امام حسین علیه السلام نوشتند، که تعداد این نامهها به هزاران مىرسید. کوفیان، گروهى را هم به نمایندگى از طرف خود به سرکردگى «ابوعبدالله جدلى» به نزد آن حضرت فرستادند و نامههایى همراه آنان ارسال کردند.
در میان نامهها و امضاها، نام شخصیتهاى بزرگى از کوفه همچون «شبث بن ربعى» و «سلیمان بن صرد» و «مسیب بن نجبه» و... به چشم مىخورد که از آن حضرت مىخواستند مردم را به بیعت با خود دعوت کند و به کوفه بیاید و یزید را از خلافت خلع کند.
امام، تصمیم گرفت در مقابل اصرار و دعوتهاى مکرر مردم کوفه، عکس العمل نشان داده و اقدامى کند. براى ارزیابى دقیق اوضاع کوفه و میزان علاقه و استقبال مردم و تهیه مقدمات لازم و شناسایى و سازماندهى و تشکل نیروهاى انقلابى، ضرورى بود که کسى قبلاً به کوفه رفته و این ماموریت را انجام دهد و گزارشى دقیق از وضعیت شهر و مردم، به او بدهد.
حضرت حسین بن على علیهماالسلام مناسبترین فرد براى این ماموریت محرمانه را مسلم بن عقیل دید، که هم آگاهى سیاسى و درایت کافى داشت، و هم تقوا و دیانت، و هم خویشاوند نزدیک امام بود. به نمایندگانى که از کوفه آمده بودند، فرمود: من، برادر و پسر عمویم مسلم بن عقیل را با شما به کوفه مىفرستم، اگر مردم با او بیعت کردند؛ من نیز خواهم آمد.
این که امام از مسلم بن عقیل به عنوان «برادرم» و «فرد مورد اعتمادم» نام مىبرد، میزان اعتبار و لیاقت و کفایت مسلم بن عقیل را مىرساند. آنگاه مسلم بن عقیل را طلبید و به او فرمود: به کوفه مىروى، اگر دیدى که دل و زبان مردم یکى است و آنچنان که در این نامهها نوشتهاند متحدند و مىتوان به وسیله آنان اقدامى کرد، نظر خودت را بر من بنویس و مسلم بن عقیل را وصیت و سفارش کرد، به این که: پرهیزکار و با تقوا باش؛ نرمش و مهربانى به کار ببر؛ فعالیتهاى خود را پوشیده دار؛ اگر مردم، یکدل و یک جان بودند و در میانشان اختلافى نبود، مرا خبر کن.
اعزام مسلم بن عقیل و فرستادن این پیام به کوفه، پاسخى به همه نامهها و دعوتها و طومارها بود. محتواى پیام امام، در این چند محور، خلاصه مىشود:
1- تایید کامل از مسلم بن عقیل به عنوان برادر، پسر عمو و نمایندهاى مورد اطمینان.
2- محدوده مسؤولیت مسلم بن عقیل در کوفه نسبت به ارزیابى وحدت کلمه و صداقت مردم.
3- پاسخى به دعوتهاى مکرر، به عنوان اتمام حجت.
4- درخواست از مردم براى حمایت و اطاعت از مسلم بن عقیل.
مسلم بن عقیل با گرفتن دو راهنما از مکه به سوى کوفه حرکت کرد؛ و اینک، مسلم بن عقیل، با شهرى رو به روست، حادثه خیز و پر ماجرا و با گرایشهاى مختلف؛ شهرى با افکار گوناگون که اگر چه به ظاهر آرام است، اما آرامش قبل از طوفان را مىگذراند.
شیعیان، دسته دسته به خانه مختار مىآمدند و با مسلم بن عقیل دیدار و بیعت مىکردند و مسلم بن عقیل هم نامه امام حسین علیه السلام را خطاب به مؤمنان و مسلمانان کوفه براى هر جماعتى از آنان مىخواند. روز به روز بر تعداد هواداران امام حسین علیه السلام که با نمایندهاش مسلم بن عقیل، بیعت مىکردند افزوده مىشد تا این که پس از چند روز، به هزاران نفر مىرسید. با وجود این همه بیعتگران جان بر کف و انقلابیهاى آماده براى هرگونه فداکارى در راه حمایت حسین علیه السلام و بر انداختن حکومت یزید، مسلم بن عقیل، طى نامهاى اوضاع را به امام گزارش داد و با بیان شرایط و زمینه مساعد براى نهضت از امام خواست که به سوى کوفه بشتابد.
اکنون مسلم بن عقیل، نگینى در میان حلقه انبوه یاران است حضورش مایه دلگرمى امیدواران است شکوه و هیبتى دارد، میان کوفیان جایى و محبوبیتى دارد، و هر شب، صحبت از جنگ است، سخن از شستشوى لکههاى ذلت و ننگ است کلام از شور جانسوز حقیقتهاست، ز «رفتن»ها و «ماندن»هاست. ولى دوران آن کم بود و کم پایید، تمام شعلهها ناگه فرو خوابید...
یزید براى حفظ سلطه و حاکمیت بر کوفه عنصر ناپاک و سفاک و خشنى همچون «عبیدالله بن زیاد» را که حاکم بصره بود، انتخاب کرد. «ابن زیاد» با حفظ سمت، والى کوفه نیز شد. ماموریت ابن زیاد آن بود که به کوفه برود و مسلم بن عقیل را دستگیر کند و سپس او را محبوس یا تبعید کند، یا به قتل برساند.
مردمى که با مسلم بن عقیل بیعت کرده و در انتظار آمدن حسین بن على علیهماالسلام به کوفه بودند، با ورود ابن زیاد به کوفه، وضعى دیگر پیدا کردند. فردا صبح که مردم براى نماز جماعت به مسجد آمدند، ابن زیاد از دارالاماره بیرون آمد و در سخنان خود، خطاب به مردم گفت: «... امیرالمؤمنین یزید، مرا فرمانرواى شهر و این مرز و بوم و حاکم بر شما و بیتالمال قرار داده است و به من دستور داده که با ستمدیدگان، انصاف و با محرومان بخشش داشته باشم و به فرمانبرداران نیکى کنم و با متهمان به مخالفت و نافرمانى با شدت و با شمشیر و تازیانه رفتار کنم. پس هر کس باید بر خویش بترسد. راستى گفتارم هنگام عمل روشن مىشود؛ به آن مرد هاشمى مسلم بن عقیل هم برسانید که از خشم و غضب من بترسد».
از این پس، مجراى بسیارى از حوادث، دگرگون شد و اوضاع برگشت. ابن زیاد، رؤساى قبایل و محلهها را طلبید و برایشان صحبتهاى تهدیدآمیز کرد و از آنان خواست که نام مخالفان یزید را به او گزارش دهند، وگرنه خون و مال و جانشان به هدر خواهد رفت.
حزب اموى، که مىرفت بساطش نابود و برچیده گردد، دیگر بار جان گرفت و آن تهدیدها و تطمیعها و فریبکاریها و تبلیغهاى دامنهدار، تاثیر خود را بخشید و والى جدید، توانست با قدرت و قوت و با تمام امکانات جاسوسى و خبرگیرى و خبررسانى، جوى از وحشت و ارعاب را فراهم آورد. با دستگیریها و خشونتها و برخوردهاى تندى که انجام داد، بر اوضاع مسلط شد و ورق برگشت.
مسلم بن عقیل، در خانه «مختار» بود که صحنه حوادث به صورتى که یاد شد، پیش آمد. از آن جا که ابن زیاد، براى سرکوبى انقلابیها به دنبال رهبر این نهضت؛ یعنى مسلم بن عقیل مىگشت، مسلم بن عقیل مىبایست جاى امنتر و مطمئنترى انتخاب کند. این بود که مقر و مخفیگاه خود را تغییر داد و به خانه «هانى» رفت.
«هانى بن عروه»، از بزرگان کوفه و چهرههاى معروف و پر نفوذ شیعه در این شهر بود که هواداران و نیروهاى مسلح و سوارهاى که تعدادشان به هزاران نفر میرسید در اختیار داشت. «هانى»، در آن هنگام حدود نود سال داشت و افتخار حضور پیامبر را هم درک کرده بود و در زمان امیرالمؤمنین علیه السلام هم در جنگهاى جمل و صفین و نهروان ملازم رکاب آن حضرت بود و از اخلاصى والا و وفایى شایسته در حق اهلبیت پیامبر برخوردار بود.
اینک، بار دیگر موقعیتى پیش آمده بود که «هانى»، صداقت و ایمان و تعهد خویش را نسبت به حق نشان دهد و در این شرایط خطرناک و اوضاع بحرانى، پذیراى مسلم بن عقیل گردد که در راس نیروهاى شیعى است و تحت تعقیب از سوى حاکم کوفه.
نهضت مسلم بن عقیل و هوادارانش، صورت مخفیترى گرفت و ارتباط ها پنهانتر انجام مىشد. با تغییر شرایط، کوفه به کانون خطرى براى انقلابیهاى شیعه تبدیل شده بود که با کمترین غفلتى ممکن بود خطرات بزرگى پیش بیاید. سیاست کلى «ابن زیاد» نابودى مسلم بن عقیل و شکست این نهضت بود و براى این کار، دو نقشه کلى را در دست اجرا داشت:
1- جستجو و تعقیب مسلم بن عقیل و طرفدارانش.
2- خریدن سران شهر و چهرههاى با نفوذ.
براى پی بردن به مخفیگاه مسلم بن عقیل و اطلاع از قرارها و برنامهها و شناختن عوامل مؤثر در نهضت مسلم بن عقیل، راهى که از سوى ابنزیاد پیش گرفته شد، استفاده از یک عامل نفوذى بود که با جاسوسى، اخبار نهضت مسلم را به حکومت برساند. این عامل نفوذى ابن زیاد کسى جز «معقل» نبود. معقل که از سرسپردگان حکومت بود، با دریافت سه هزار درهم، مأموریت یافت که به عنوان یک هوادار مسلم بن عقیل و طرفدار نهضت با طرفداران مسلم بن عقیل تماس بگیرد و به عنوان یک انقلابى، که میخواهد این پولها را براى صرف در راه انقلاب و تهیه سلاح و امکانات مبارزه به مسلم بن عقیل تحویل دهد، کم کم به پیش مسلم بن عقیل راه یافته و از خانه او و تشکیلات و افراد مؤثر، گزارش تهیه کرده و به ابن زیاد خبر دهد.
به این صورت، کم کم این جاسوس ابن زیاد، به خانه هانى هم که پناهگاه مسلم بن عقیل بود راه پیدا کرد و با مسلم ملاقات نمود و پولها را به او تحویل داد و به تدریج خود را یکى از طرفداران نهضت، جا زد. صبحها زودتر از همه میآمد و دیرتر از همه میرفت و اخبار درونى نهضت را به عبیدالله زیاد، گزارش میداد.
با پى بردن به مخفیگاه مسلم بن عقیل و مرکزیت نهضت و افراد مؤثر در جریان مبارزه، ابن زیاد، بیشتر احساس خطر کرد و تصمیم گرفت که هر چه زودتر دست به کار شود و انقلاب را قبل از آن که به مرحله غیر قابل کنترلى برسد، در هم شکسته و سران نهضت و مقاومت انقلابیها را در هم شکند. این بود که نقشه حمله گسترده به نهضت و پیشگامان آن و چهرههاى سرشناس تشکیلات مسلم بن عقیل کشیده شد و اولین گام، دستگیرى «هانى» بود.
نقش «هانى» در نهضت، بسیار بود؛ از این رو والى کوفه به فکر دستگیرى «هانى» افتاد تا از این طریق به مسلم بن عقیل هم دسترسى پیدا کند، زیرا میدانست تا وقتى که «هانى»، در محل خود مستقر باشد، بازداشت مسلم بن عقیل عملى نیست و نیروهاى زیادى که در اختیار و در فرمان «هانى» هستند، مقاومت و دفاع خواهند کرد. پس باید با نقشهای پاى هانى را به «دارالاماره» بکشد و او را در همان جا زندانى کند تا بین او و مسلم بن عقیل جدایى بیفتد.
هانى به بهانه مریضى پیش «عبیدالله زیاد» نمیرفت، تا این که ابن زیاد، چند نفر را در پى او فرستاد و با این بهانه که والى کوفه میخواهد تو را ببیند، او را به دارالاماره بردند.
ابن زیاد، با جوش و خروش، براى مردم، سخنانى تهدیدآمیز، همراه با تطمیع، بیان میکرد. قساوت و خشونت از گفتارش میبارید. بیشترین تهدید، نسبت به کسانى بود که به مسلم بن عقیل پناه دهند و مژده جایزه به کسى داد که مسلم بن عقیل را یا خبرى از او را نزد او بیاورد. مسلم بن عقیل نایب و نماینده حسین بود. نسخهاى برابر با اصل. تصمیم گرفته بود کربلایى در کوفه بر پا سازد، و حماسهاى به یاد ماندنى و درسى عظیم از قدرت رزمى و روحى یک «مؤمن» در تاریخ، بر جاى بگذارد. و این چنین کوفه که به خاطر نهضت براى مسلم بن عقیل «وطن» شده بود، اینک به غربت تبدیل شده است. مسلم بن عقیل بییاوری چون «هانی». و مسلم بن عقیل، غریبى در وطن! مسلم بن عقیل براى یافتن خانهاى که شب را به روز آورد و در پناه آن، مصون بماند، در کوچهها غریبانه میگشت و نمیدانست به کجا میرود.
و اما در کوفه، همه درها به روی مسلم بن عقیل بسته بود و هر کس، سوداى سلامت و آسایش خویش را در سر داشت. تا این که پس از چند روز آوارگی در محله «بنى بجیله» زنى به نام «طوعه» به مسلم پناه داد. پسر طوعه، بر خلاف مادرش از هواداران «ابن زیاد» بود. شب که به خانه آمد، از حرکات و رفتار مادر، متوجه اوضاع غیرعادى شد. با کنجکاوى فراوان بالأخره فهمید که مهمانِ خانهشان کسى جز مسلم بن عقیل نیست. بسیار خوشحال شد، که اگر به والى شهر خبر دهد، جایزه خواهد گرفت. گرچه به مادرش قول داد و تعهد سپرد که به کسى نگوید.
و سپاهیان ابن زیاد شبانه به قصد جان مسلم بن عقیل به خانه طوعه یورش بردند. حضرت مسلم بن عقیل یک تنه در برابر انبوهى از سپاهیان ابن زیاد ایستاده بود و دلیرانه مقاومت و جنگ میکرد. هر هجومى را با شمشیر دفع میکرد و هر مهاجمى را ضربتى کارى میزد. مسلم بن عقیل، تصمیم داشت که تا آخرین قطره خون و تا واپسین دم و تا شهادت بجنگد، اما اطرافش را گرفتند و در یک حلقه محاصره از پشت سر، نیزهاى بر او زده و او را به زمین افکندند و بدین گونه، اسیرش کردند. طبق برخى از نقلها سر راهش گودالى کندند و مسلم بن عقیل در آن افتاد و اسیر شد. مسلم بن عقیل را گرفتند؛ آزادهاى که در اندیشه نجات آن اسیران بود، خود، در دست آنان گرفتار شد. او را به سوى دارالاماره بردند و ورقى دیگر از حماسه در پیش دیدگان تاریخ، نمودار شد.
حضرت مسلم بن عقیل با خرسندی از تقرب به مقام والای شهادت خود، دشمنان را ندا داد:
من امروز،
از خُم خون،
میچشم شهد شهادت را
ولى خرسند و خشنودم
که مرگم جز به راه حق و قرآن نیست.
از این مردن سرافرازم که پیش باطل و بیداد
نیاوردم فرود، این سر
نکردم سجده بر دینار،
نسودم لحظهاى پیشانیام بر زر،
کنون در چنگ این دشمن،
شرافتمند میمیرم
که من،
مردانه جنگیدم
و بر مرگ دلیران و جوانمردان
نمیبایست گرییدن.
ولى ناگاه مسلم بن عقیل را گریه فرا گرفت، و گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» یکى از سران سپاه ابن زیاد، از روى طعنه، گفت: کسى که در پى این کارها باشد، بر این پیشامدها نباید گریه کند. مسلم بن عقیل گفت: «به خدا سوگند! گریهام براى خویش و به خاطر ترس از مرگ نیست، بلکه گریه من براى خانوادهام و براى حسین بن على و خانواده اوست، که به سوى شما میآیند».
در زیر برق سرنیزهها، آن اسیر آزاده تشنه لب، و آن آزاده گرفتار را نگهداشته بودند. هم به سرنوشت افتخارآمیز خویش میاندیشید و هم به فکر کاروانى بود که به سوى همین کوفه در حرکت بود و سالار آن قافله، کسى جز اباعبدالله الحسین علیه السلام نبود. مسلم بن عقیل را به بالاى دارالاماره میبردند، در حالى که نام خدا بر زبانش بود، تکبیر میگفت، خدا را تسبیح میکرد و بر پیامبر خدا و فرشتگان الهى درود میفرستاد و میگفت: خدایا! تو خود میان ما و این فریبکاران نیرنگ باز که دست از یارى ما کشیدند، حکم کن!
شکوه و عظمت مسلم بن عقیل در آن اوج و بر فراز آن سکوى شهادت و معراج، دیدنى بود. گرچه آنان، این قهرمان اسیر و دست بسته را با تحقیر و توهین براى کشتن به آن بالا برده بودند، لیکن عزت مرگ شرافتمندانه در راه حق، چیز دیگرى است که دیدههاى بصیر و دلهاى آگاه، شکوهش را مییابند. با ضربت شمشیر، سر از بدنش جدا کردند، و... پیکر خونین این شهید آزاده و شجاع را از آن بالا به پایین انداختند و مردم نیز هلهله و سر و صداى زیادى به پا کردند.
پس از شهادت مسلم بن عقیل، به سراغ «هانى» رفتند و با دو ضربت، سر این انسان والا و حامى بزرگ مسلم بن عقیل را از بدن جدا کردند. در حالی که این چنین با خدای خود میگفت: «بازگشت به سوى خداست. خدایا مرا به سوى رحمت و رضوان خویش ببر!».
آن فرومایگان، بدن هانى را هم به طنابى بستند و در کوچهها و گذرها بر خاک کشیدند. خبر این بیحرمتى به همه رسید. اسب سوارانشان حمله کردند و پس از درگیرى با نیروهاى ابن زیاد بدن «هانى» و مسلم بن عقیل را گرفتند و غسل دادند و بر آنها نماز خواندند و دفن کردند، در حالى که جسد مسلم بن عقیل، بیسر بود. آن روز، تنى چند از سرداران اسلام هم دستگیر شده و به شهادت رسیدند و اجساد مطهرشان در کنار آن دو قهرمان رشید به خاک سپرده شد و در روز نهم ذیحجه، کربلاى کوچکى در کوفه بر پا شد و یادشان به جاودانگى پیوست.
در پى این شهادتها که وضع کوفه اینگونه بحرانى و اوضاع نامساعد بود، کاروان امام حسین علیهالسلام هم که از مکه به سوى کوفه حرکت کرده بود به سوى این شهر میآمد. حسین بن على علیهماالسلام در یکى از منازل میان راه، خبر شهادت این سه یار وفادار خویش را شنید. شهادت مسلم بن عقیل، هانى بن عروه و عبدالله یقطر، امام را ناراحت کرد و امام فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون» و اشک در چشمانش حلقه زد. چندین بار، براى مسلم بن عقیل و هانى از خداوند رحمت طلبید و گفت: «خدایا براى ما و پیروانمان منزلتى والا قرار بده و ما را در قرارگاه رحمت خویش جمع گردان، که تو بر هر چیز، توانایى!» آنگاه نامهاى را که محتوایش گزارش شهادت آنان و دگرگونى اوضاع کوفه بود بیرون آورد و براى همراهان خود، خواند و گفت: هر کس از شما میخواهد برگردد، برگردد، از جانب ما بر عهده او پیمان و عهدى نیست... .
آرامگاه حضرت مسلم بن عقیل، این شخصیت والا مقام در بیرون باروى(دیوار) مسجد کوفه و در سمت جنوب شرقى آن قرار دارد که به وسیله راهرو کوتاهى از مسجد میتوان به درون صحن آن قدم نهاد. حرم حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام فضاى وسیعى در شرق مسجد کوفه را در برگرفته و از گنبد طلایى بزرگ و چندین رواق و شبستان و ایوان تشکیل شده است و در برابر حرم حضرت مسلم بن عقیل و در سمت شمالى صحن او آرامگاه هانى بن عروه قرار دارد.
سلام خدا و فرشتگان و پاکان، بر روح بلند حضرت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه باد، که شرط وفا و جوانمردى را ادا نمودند و جان خویش را فداى رهبر و مولایشان سیدالشهدا علیه السلام کردند. و درود بر همه ادامه دهندگان راهشان، که راه «حق» و «آزادى» است.
مأخذ: تاریخ طبرى، نفس المهموم شیخ عباس قمى(رحمت الله علیه)، ارشاد شیخ مفید(رحمت الله علیه)، برگرفته از سایت تبیان با اندکی تلخیص.
خواهران, برادران!
اکنون شهیدان مردهاند، و ما مردهها زنده هستیم. شهیدان سخنشان را گفتند، و ما کرها مخاطبشان هستیم، آنها که گستاخی آن را داشتند که- وقتی نمیتوانستند زنده بمانند- مرگ را انتخاب کنند، رفتند، و ما بیشرمان ماندیم، صدها سال است که ماندهایم. و جا دارد که دنیا بر ما بخندد که ما- مظاهر ذلت و زبونی- بر حسین(ع) و زینب(س)- مظاهر حیات و عزت- میگرییم، و این یک ستم دیگر تاریخ است که ما زبونان، عزادار و سوگوار آن عزیزان باشیم. امروز شهیدان پیام خویش را با خون خود گذاشتند و روی در روی ما بر روی زمین نشستند، تا نشستگان تاریخ را به قیام بخوانند.
در فرهنگ ما، در مذهب ما، در تاریخ ما، تشیع، عزیزترین گوهرهایی که بشریت آفریده است، حیات بخش ترین مادههایی که به تاریخ، حیات و تپش و تکان میدهد، و خدایی ترین درسهایی که به انسان میآموزد که میتواند تا «خدا» بالا رود، نهفته است و میراث همه این سرمایههای عزیز الهی به دست ما پلیدان زبون و ذلیل افتاده است.
ما وارث عزیزترین امانتهایی هستیم که با جهادها و شهادتها و با ارزشهای بزرگ انسانی، در تاریخ اسلام، فراهم آمده است و ما وارث این همه هستیم، و ما مسؤول آن هستیم که امتی بسازیم از خویش، تا برای بشریت نمونه باشیم. «وکذالک جعلناکم امة وسطا لتکونوا شهداء علی الناس و یکون الرسول علیکم شهیدا» خطاب به ماست.
ما مسئول این هستیم که با این میراث عزیز شهدا و مجاهدانمان و امامان و راهبرانمان و ایمانمان و کتابمان، امتی نمونه بسازیم تا برای مردم جهان شاهد باشیم و شهید باشیم و پیامبر(ص) برای ما نمونه و شهید باشد.
رسالتی به این سنگینی، رسالت حیات و زندگی و حرکت بخشیدن به بشریت، بر عهده ماست، که زندگی روزمرهمان را عاجزیم!
خدایا! این چه حکمت است؟
ادامه مطلب ...
ای موعود! ای بر رواق چشم نشسته! ای حجت! ای زیباتر از تمام گل ها! ای امید روشنایی در دل تار شب ظلمانی دروغ، بیداد، شکنجه، فریاد، غم، آتش و انفجار! در گرگ و میش سحرگاه، پایان دروغ را انتظار مىکشیم! آن روز که بیایى، جهان براى خوشبختى ما تنگ است، آغاز و فرجام خویش را در تو مىجوییم، این گریه را پایانى است اگر، اشک راه خود را بداند و بر هر دامانى نریزد.
پوست را مغز و سال را روز و زیستن را کام و بودن را نام تویى. من کیستم؟ تو کیستى؟ من اینک نه آنم که بودم! تو اما، تو همچنان آنى که بودى:
این مــن نـه منم اگر منی هست تویی
ور در بر مــــن پیرهنـــــی هست تویی
در راه غمت نه تن به من ماند و نه جان
گر زان که مرا جان و تنـی هست تویی
مگذار که بگویم در تن من، امید را به خاک سپردند و سنگى صنوبرى شکل بر سر آن نهادند؛ هیچیم هیچ، بىتو اى همه کس، همه چیز، همه جا، همه وقت، همه عمر...
بی تو هیچم هیچ همچون سال بی ایام خویش
بی تو پوچم پوچ همچون پوست بی بادام خویش
ای تو همچون غنچه عطر عصمتم را پاسدار
ای پناهم داده در خلوتگه آرام خویش
ای تو روشن تر ز هر مقیاس با دیدار تو
دیده ام صد کهکشان خورشید را در شام خویش
ای تو در من هر چه هستی ای تو در من هر چه شور
خون تاکستان هستی کرده ام در جام خویش
عطر نرگس های چشمم با نسیم هر نگاه
تا بهار سبز چشمت می برد پیغام خویش
در تو خواهم خفت همچون قطره در دریای ژرف
در تو خواهم جست هم آغاز و هم فرجام خویش
در خزان عمرم و در سینه پروردم بهار
در شگفتم از شکفتن های بی هنگام خویش
دلى داریم به پریشانى دود؛ سرى داریم به حیرانى رود؛ چشمى به گریانى ابر؛ غمى به وفادارى بخت. نه اقبال خوشایندى، نه مرگ ظفرمندى.
رفتن، یعنى غیبت، آمدن، یعنى ظهور. بودن یعنى انتظار. کار یعنى سالنامه عمر را ورق زدن. سیاست، یعنى به لبخند تو خندیدن. حکومت، یعنى زیر پاى تو فرش گستردن. عاشورا، یعنى غم هاى تو. محرم، یعنى دمیدن مهتاب فراق. این است معناى حقیقى کلمات.
دل کویری ام را بسرایم یا نگاه آبی عنایتت را که مواج ترین انتظار دریایی ام در برهوت تنهایی من است؟ دریا! بیا و تنهایی کویری ام را از من بگیر و از دلم، ساحلی بساز که می خواهم تا همیشه، زیرنوازش دست های مواج تو باشم...
من از تبار تشنه غروب هاى انتظار
که سبز مىتپد دلم به شوق دیدن بهار
بیا میان ذهن این همیشههاى شب به دوش
نهال روشن سپیده را، تو مهربان، بکار
بیا براى آسمانِ خسته سکوت پوش
نوید بال بالِ آبى پرندهاى بیار
بیا بخوان دوباره قصه قشنگ آسمان
به گوش بالِ بسته کبوتران این دیار
تمام لحظههاى ما، غبار غم گرفتهاند
مگر به یمن چشم تو فرو نشیند این غبار
... و تو سلام بر تو آن دم که از مشرق انتظار، طلوع می کنی، تا تفسیر خلقت انسانی باشی! سالیانی است باد، بر گلدسته کوه، اذان تو را مویه می کند و موج، در سینه دریا، از بی قراری تو سر بر صخره می کوبد. خاک، گوش به زنگ موسیقی قدم هایت مانده و آتش در هرم عطش تو، شعله می سراید.
ای ترجمه آسمان به زبان خاک!
ای شرح بی نهایت آب و ای شأن نزول آفتاب!
آیا هروله انسان را در عطش عدالت می بینی و آیا سعی عاشقان را در وادی انتظار درمی یابی؟!
صبح بى تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بى تو حتى مهربانى حالتى از کینه دارد
بى تو مىگویند تعطیل است کار عشقبازى
عشق اما کى خبر از شنبه و آدینه دارد
جغد بر ویرانه مىخواند به انکار تو اما
خاک این ویرانهها بویى از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دورى بگویم یادم آمد
عشق با آزار خویشاوندى دیرینه دارد
در هواى عاشقان پر مىکشد با بى قرارى
آن کبوتر چاهى زخمى که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگى را مىگشاید
آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
ای خلاصه رسالت انسان! ای تفسیر بعثت پیامبران! ای محصول خلوت حرا! ای نتیجه پیوند غدیر! ای مسند مستند فاطمه علیهاالسلام! ای پاسخ سکوت مجتبی علیه السلام! ای امتداد رگ بریده حسین علیه السلام! ای حنجر توفانی سجاد علیه السلام! ای منشور دانش باقرالعلوم علیه السلام! ای پایان نامه مکتب صادق علیه السلام! ای پنجره رهایی امام کاظم علیه السلام! ای نهایت خشنودی رضا علیه السلام! ای تصویر کرامت جوادالائمه علیه السلام! ای تعبیر هدایت امام هادی علیه السلام! ای یگانه میراث امام حسن عسگری!
دریاب این سرگردانی عالم را و به فریاد عدالت متروک، در این غفلت ستان زمین برس! زمین، سراسر، کربلای عطش است و نینوای جنون!
سلام بر تو که آخرین پاسخ خداوند به اولین نیاز خلقتی! سلام بر تو که چشم خدایی در میان آفریده هایش و مگر چشم خدا را حجابی است؟ مگر می توان چیزی را از چشم خدا پنهان کرد؟
آه، با خیالات کودکانه مان، چه زشتی ها را از چشم مردم پنهان کردیم و پنداشتیم که از چشم تو نیز... آه، چه مکان هایی را خلوت و به دور از نگاه غیر یافتیم و به آلودگی گناه رضایت دادیم؛ غافل از آنکه...!
آه! فدای چشم هایت شوم؛ چند قرن است این همه سیاهی و آلودگی و ستم را می بینی و می سوزی؟ آخر تو غیرت اللّه هم هستی. حال می فهمم چرا گفته اند چشمانت سرخ نامه است. وای که دود این همه ستم و بی عدالتی وگناه، با آن چشمان آسمانی ات چه کرد!
«السلام علیک یا عین الله فی خلقه»
ای آخرین بازمانده سلسله نور! بیا که بی نفس گرمت، جرعه جرعه اندوه سر می کشیم و دامن دامن اشک می ریزیم.
بیا ای نامت، یادآور سال ها رنج و انتظار!
بیا ای آخرین یادگار، ای گل همیشه بهار!
اگر تو بیایی، تمام پنجره های بسته، به روی وسعت بی کرانه اشراق باز خواهد شد.
اگر تو بیایی، آینه های غبار آلود، سرشار از سخاوت باران می شوند.
اگر تو بیایی، چهار فصل پاییزی دل هامان، پرشکوفه می شود.
اگر تو بیایی، زمین تمام ثروت های نهفته اش را نثار قدومت می کند.
اگر تو بیایی، هیچ اشک غربتی بر گونه ها نمی چکد و صدای هیچ دادخواهی بی پاسخ نمی ماند.
اگرتو بیایی، هیچ بغضی در گلو نمی شکند و هیچ حنجره ای از غم فراقت مویه سر نمی دهد.
بیا که دیدهام از انتظار لبریز است
کویر سینه تفتیدهام عطشخیز است
شکوه رویش سُکرآور بهارانى
که بیطراوت رویت، بهار، پاییز است
به باغ عاطفه، عطر نگاه تو جاری است
مشام جان ز شمیم تو عطرآمیز است
همیشه خاطر ما آشیان یاد تو باد
که در هوای تو پرواز، خاطرانگیز است
بخوان که نغمه تو معجز مسیحایی است
نوای گرم تو شورآور و شکربیز است
ز کوچهسار دیار دلم عبور نکرد
به غیر دوست که این کوچه کوی پرهیز است
بیا و بر دل آلودهام نگاهی کن
که پیش عفو تو کوه گناه ناچیز است
حضرت على(ع) در سیزده رجب سال 30 عام الفیل در کعبه به دنیا آمد مادرش فاطمه بنت اسد و پدرش ابوطالب نام داشت. در بیست و یکم ماه رمضان سال 40 هجرى در شهر کوفه به درجه شهادت رسید. قبر مطهرش در نجف اشرف قرار دارد.
بخش هاى زندگانى على(ع):
با توجه به اینکه امیرمومنان ده سال پیش از بعثت پیامبر(ص) دیده به جهان گشود و در حوادث تاریخ اسلام همواره در کنار پیامبر اسلام(ص) قرار داشت و پس از درگذشت آن حضرت نیز سى سال زندگى نمود، مىتوان مجموع عمر 63 ساله او را به پنج بخش زیر تقسیم نمود:
1- از ولادت تا بعثت پیامبر اسلام
2- از بعثت تا هجرت پیامبر به مدینه
3- از هجرت تا درگذشت پیامبر اسلام
4- از رحلت پیامبر اسلام تا آغاز خلافت آن حضرت
5- دوران خلافت آن بزرگوار
ادامه مطلب ...
از شخصیت فاطمه سخن گفتن بسیار دشوار است. فاطمه یک «زن» بود، آنچنان که اسلام می خواهد که زن باشد. تصویر سیمای او را پیامبر، خود رسم کرده بود و او را در کوره های سختی و فقر و مبارزه و آموزش های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود.
وی در همه ابعاد گوناگون «زن بودن» نمونه شده بود.
مظهر یک «دختر»، در برابر پدرش.
مظهر یک «همسر»، در برابر شویش.
مظهر یک «مادر»، در برابر فرزندانش.
مظهر یک «زن مبارز و مسئول»، در برابر زمانش و سرنوشت جامعه اش.
وی خود یک «امام» است، یعنی یک نمونه مثالی، یک تیپ ایدآل برای یک «زن»، یک «اسوه»، یک «شاهد» برای هر زنی که می خواهد «شدن خویش» را خود انتخاب کند.
او با طفولیت شگفتش، با مبارزه مدامش در دو جبهه خارجی و داخلی در خانه پدرش، خانه همسرش، در جامعه اش، در اندیشه و رفتار و زندگیش، «چگونه بودن» را به زن پاسخ می داد.
نمی دانم چه بگویم؟ بسیار گفتم و بسیار ناگفته ماند.
در میان همه جلوه های خیره کننده روح بزرگ فاطمه، آنچه بیش از همه برای من شگفت انگیز است این است که فاطمه همسفر و همگام و هم پرواز روح عظیم علی است.
او در کنار علی تنها یک همسر نبود، که علی پس از او همسرانی دیگر نیز داشت، علی در او به دیده یک دوست، یک آشنای دردها و آرمان های بزرگش می نگریست و انیس خلوت بیکرانه و اسرار آمیزش و همدم تنهائی هایش. این است که علی هم او را به گونه دیگری می نگرد و هم فرزندان او را. پس از فاطمه، علی همسرانی می گیرد و از آنان فرزندانی می یابد. اما از همان آغاز فرزندان خویش را که از فاطمه بودند با فرزندان دیگرش جدا می کند. اینان را «بنی علی» می خواند و آنان را «بنی فاطمه».
شگفتا، در برابر پدر، آن هم علی، نسبت فرزند به مادر.
و پیغمبر نیز دیدیم که او را به گونه دیگری می بیند. از همه دخترانش تنها به او سخت می گیرد، از همه تنها به او تکیه می کند. او را –در خردسالی– مخاطب دعوت بزرگ خویش می گیرد.
نمی دانم از او چه بگویم؟ چگونه بگویم؟
خواستم از «بوسوئه» تقلید کنم، خطیب نامور فرانسه که روزی در مجلسی با حضور لوئی، از «مریم» سخن می گفت.
گفت، هزار و هفتصد سال است که همه سخنوران عالم درباره مریم داد سخن داده اند. هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان و متفکران ملت ها در شرق و غرب، ارزش های مریم را بیان کرده اند. هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان، در ستایش مریم همه ذوق و قدرت خلاقه شان را به کار گرفته اند. هزار و هفتصد سال است که همه هنرمندان، چهره نگاران، پیکره سازان بشر در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندی های اعجازگر کرده اند. اما مجموعه گفته ها و اندیشه ها و کوشش ها و هنرمندیهای همه در طول این قرن های بسیار، به اندازه این یک کلمه نتوانسته اند عظمت های مریم را باز گویند که :«مریم مادر عیسی است».
و من خواستم با چنین شیوه ای از فاطمه بگویم، باز درماندم، خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجه بزرگ است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمد(ص) است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسنین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است.
شهادت حضرت فاطمه(س) را به خدمت فرزند عزیزش امام زمان(عج)
و شیعیان علی(ع) تسلیت عرض می نمایم.