سقف آزادی رابطهى مستقیم با قامت فکری مردمان دارد.
با همت بلند مردمان، سقف بلند میشود.
در جامعهای که قامت تفکر و همت مردم کوتاه باشد، سقف آزادى هم بههمان نسبت کوتاه میشود.
وقتی سقف آزادی کوتاه باشد، آدمهای بزرگ سرشان آنقدر به سقف میخورد که حذف میشوند؛ اما آدمهای کوتوله راحت جولان میدهند.
بعضی از آدمهای بزرگ هم برای بقا، آنقدر سرشان را خم میکنند که کوتوله میشوند.
آن وقت سقفها هی پایین و پایینتر میآید و مردم هی بیشتر و بیشتر قوز میکنند، تا اینکه تا کمر خم میشوند و دیگر نمیتوانند قد راست کنند.
آزادىِ مردم، نیز میشود یواشکی و زندگىشان میشود جهنم!!
تئودﻭﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﯾﻮﻓﺴﮑﯽ
هاروی مک کی میگوید: «روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطهای به انتظار تاکسی ایستاده بودم که ناگهان رانندهای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفاً چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید». سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت: «لطفاً به عبارتی که رسالت مرا تعریف میکند توجه کنید». بر روی کارت نوشته شده بود: «در کوتاهترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئنترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد میرسانم». من چنان شگفت زده شدم که گفتم نکند هواپیما به جای نیویورک در کرهای دیگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراستهای شدم. پس از آنکه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت: «پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و فلاسک دیگری از قهوه مخصوص برای کسانیکه رژیم تغذیه دارند، هست».
گفتم: «خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم».
راننده پرسید: «در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه».
سپس با دادن یک بطری نوشابه، حرکت کرد و گفت: «اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است». آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: «این فهرست ایستگاههای رادیویی است که میتوانید از آنها استفاده کنید. ضمناً من میتوانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی نداشته باشید میتوانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم».
از او پرسیدم: «چند سال است که به این شیوه کار میکنید؟»
پاسخ داد: «دو سال».
پرسیدم: «چند سال است که به این کار مشغولید؟»
جواب داد: «هفت سال».
پرسیدم: «پنج سال اول را چگونه کار میکردی؟»
گفت: «از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند میآورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت مینالیدم. روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش میدادم که ویندایر شروع به سخنرانی کرد. مضمون حرفش این بود که مانند مرغابیها که مدام واک واک میکنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید. پس از شنیدن آن گفتار رادیویی، به پیرامون خود نگریستم و صحنههایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند میکردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند. سخنان ویندایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم».
پرسیدم: «چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»
گفت: «سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید. نکتهای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با سی راننده تاکسی در میان گذاشتم اما فقط دو نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند. بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانهها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوهای را نمیتوانند برگزینند».
دوستان شما در دنیای امروزمون مرغابی هستید یا عقاب؟! روش کاری خود را دگرگون کنید، عقاب باشید و عقاب بمانید...
الهی دوقوز امامون آتاسی حرمتینه
سنون یولوندا او سایسیز یاراسی حرمتینه
او وقت حرمتینه یاندی دل دوداق قورودی
چوخور یره یخیلاندا اجل تری بورودی
او وقته رحم ائله یا ربی سینمیز قالخار
اجل تری سارالان رنگه آلنمزدان آخار
او وقته رحم ائله یا ربّی قلبیمیز چوبالار
دولاندیرولا بدن یرده رو به قبله قالار
او وقته رحم ائله سن یا رحیم یا الله
دیک که اشهد ان لا اله الا الله
او وقته رحم ائله یا ربّی حالیمیز قاریشار
جان ایستیور چخا چخماز بدن دوروب چالیشار
او وقته رحم ائله یا ربّی دیل آغزدا یانار
ایاق سوور ایکی گوز باغلانوب نفس دایانار
او وقته رحم ائله ایودن کنار ائدللـه بیزی
قویالا مغسلون اوسته سویالا نعشیمیزی
او وقته رحم ائله الله بدن کفن بورونور
بدنله یوخدی ایشیم روحیچون نلر گورونور
او وقته رحم ائله الله به حق آیهی نور
چکر حسابه بیزی رشوه آلمیان مامور
او وقته رحم ائله الله قویولدی قبره بدن
او وقته رحم ائله الله آچیلدی بند کفن
او وقته رحم ائله یا ربّی باغلانوب گوزومیز
قویولدی تپراقا تپراقه دگمین یوزومیز
سنی قسم وئرورم بی کفن قالان بدنه
نصیب ائله بو قرا کوینگیم کفندی منه
نولا دونوب باخاسان «منعمه» ئولنده حسینجان
سویوق تری اجلون آلنیما گلنده حسینجان
شاعر: منعم اردبیلی(دیوان تجلّی)
رمز حیات، قبضه شمشیر مرتضاست
هفت آسمانیان، همه تسخیر مرتضاست
قرآن؛ زلال آینه، تصویر ناب؛ اوست
هر آیه آیه؛ آینه، تفسیر مرتضاست
جنات عدن، روضه رضوان، بهشت قرب
در سایه سار شاخهی انجیر مرتضاست
اینکه خدا به دیده مردم بزرگ شد
تاثیر جاودانهی تکبیر مرتضاست
سلطان عشق! حضرت والا مقامها!
تسیلم تو، شکوه تمام سلامها
ای ابتدات نقطه پایان آسمان
وی انتهات مثل خداوند، لامکان
ممسوس ذات حضرت الله اکبری
با این حساب، فهم کمالت نمیتوان
گفتم: "چگونه مدح تو خوانم"؟ ندا رسید
"درسجده آی و سوره توحید را بخوان"
در کعبه پا نهادی و کعبه شکاف خورد
یعنی که جای توست دل دلشکستگان
کعبه سپید رو شد و زلفش سیاه شد
هم خود به سجده آمد و هم سجدهگاه شد
ای میوه رسیدهی باغ خدا علی
آب و غذای سفرهی اهل ولا علی
بدر و حنین و خیبر و خندق که جای خود
تنزیل آیههای علق در حرا... علی
سـّر عظیم لیلة الاسراء؛ عروج بود
من نفـس ظاهری محمد الی... علی
تفسیر ناب سوره توحید؛ میشود...
... تلخیص در عبارت یک جمله "یاعلی"
تو در کمال مطلق و انسان کاملی
درمشکلات سخت؛ تو حلالمسائلی
«مهرت به کائنات برابر نمیشود»
حب تو آینه است، مکدر نمیشود
مریم، بنفشه، یاس، اقاقی، خود بهشت
بیلطف دستهات، معطر نمیشود
گر صد هزار شیر نر بیشههای جنگ
هرگز یکی شبیه به حیدر نمیشود
حتی محمدی که خودش فخر عالم است
تا مرتضی نداشت، پیمبر نمیشود
غیر از علی به عالم امکان مدار نیست
خلقت بدون اسم علی استوار نیست
شاعر: یاسر حوتی
به نام خداوند شیر و رطب
خداوند نان جو و نیمه شب
خداوند باران خداوند چاه
خداوند طوفان خداوند ماه
شکافندهی کعبهی خاک و سنگ
نگهدار هموارهی آب و رنگ
کنون ورکشم گیوهی شعر را
به الحمد رب علی علا
به حمد خدای یتیم و اسیر
خداوند سر در تنور فقیر
ترا میستایم نه سر خود، علی
به تصریح ایاک نعبد، علی
به عمق زمین و به اوج هوا
دل آبها و دل خاکها
تو خود را نمایاندهای بر همه
خودت خویش را خواندهای بر همه
تو پرواز را یاد پر دادهای
تو آواز جبریل سر دادهای
تو بر کوه استادن آموختی
تو ققنوس را زادن آموختی
نگاه تو در پشت آیینههاست
اگر سورهای مهبطت سینههاست
اگر نور خیره کننده نئی
اگر ابر تیره کننده نئی
اگر آب، آب گل آلود، نی
اگر شعلهای شعله با دود، نی
به دستت بود شانهی موجها
به پایت فتد سجدهی اوجها
تو خود جادهای مبدئی مقصدی
تو خود عابدی مسجدی معبدی
تو را میشود خورد از هر قنات
تو را میشود برد از هر فرات
تو را میشود خواند از هر نگاه
تو را میشود دید در هر پگاه
غرور صدای شکستن تویی
خشوع به بالا نشستن تویی
تو با حقی و حق همیشه تو راست
تو برخاستی این که حق روی پاست
کمی گوش کن بر صدای حزین
خداوند خاکی روی زمین
مرا بغض کن بشکنم در گلو
مرا آب کن، آب پاک وضو
ببر با خودت روی دوش نسیم
بچرخان مرا دور طور کلیم
تجلیگه خویش کن چون درخت
که سوزم به امرت شوم نیکبخت
پس آنگه تو در صوت شعله ورم
تکلم نما با من دیگرم
اگر مستطیع زیارت شوم
نه طاهر که عین طهارت شوم
بپوشم لباس سفیدی به تن
هم احرام گردد مرا هم کفن
به گردت بگردم بگردم مدام
هزاران طوافت کنم صبح و شام
به دورت زنم چرخ طوفان صفت
به کوری هر چشم بیمعرفت
الست بربک بگو یا علی
که گویم هم آواز عالم بلی
شاعر: رضا جعفری
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می فروشم عشوهای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
که بندد طرف وصل از حُسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیدا کرانه
وجود ما معّماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
شعر: حافظ
مردی که هزار و سیصد سال پیش، نیمه شبهای پنهانی از شهر بیرون میآمد و در نخلستانهای حومه تنها میگریست و چون فریاد بر سینهاش میکوفت و در حلقومش گره میخورد و راه نفس را بر او میگرفت از بیم گوشهای پست سر در حلقوم چاه میکرد و عقدهها را آزادانه میگشود و دردها را در چاه میریخت و آسوده میشد، و همچون مرغکی که از آشیانش و از میان جوجکانش برگردد، با چینهدان خالی باز برای دانه چیدن، دانهی درد چیدن، به شهر ملعون خلیفه برمیگشت. هنوز هم تنها است.
ماه، این تماشاچی بیدرد و بیروح که بر پشت بام آسمان نخلستانهای مدینه مرد را با چشمان سرد و نگاه بیتفاوتش مینگریست، آسمان، این سنگ سنگین آسیایی که بر سر انسان میگردد و خرد میکند و هر دانهای که بزرگتر و سختتر است، زودتر و وحشیانهتر میشکند و له میکند همچنان مینگرد، همچنان مینگرد، و علی را در نخلستانهای تاریخ، در میان کوچه باغهای هر سال و در باغهای هر شهر تنها میبیند.
اکنون دیگر کسی به علی دشنام نمیدهد، نامش را همراه نام خدا و محمد بر مناره معبد اعلام میکند و علی که همواره صدای اذان خلیفه را بر این مناره میشنیده است، اکنون میبیند و هر صبح و ظهر و غروب و شامگاهی نام خویش را از لبان مناره معبد خدا میشنود.
و تاریخ با شگفتگی چشم بر این مناره دوخته است، باور نمیکند، چگونه مناره مسجدی که در چنگ خلیفه است شب و روز، در قلب شهر، بر سر خلق و در زیر گنبد نیلگون آسمان فریاد میزند: من گواهی میدهم که علی مولای من، پیشوای من، حجت خدا و امیر بر حق اهل ایمان است. آیا علی پیروز شده است؟
تاریخ چرا لبهایت را به افسوس میگزی؟ چرا بر چهرهات ناگهان سایه سنگین اندوهی تیره نشست؟ مگر صدای مسجد را نمیشنوی؟ هر صبح و ظهر و مغرب و شام نمیبینی که لبهای مناره معبد با نام علی باز میشود. موذن را نمیبینی که به نام علی که میرسد چگونه از دل فریاد میکشد چنانکه مناره مسجد، و در و دیوار مسجد به لرزه میافتد؟ نمیبینی که نام علی از عمق محراب مسجد برمیخیزد و در حلقوم مناره میپیچد و در فضا پخش میشود؟
اما تو مرددی تاریخ؟
بگو؟ تو بگو که بهتر از هر کسی بر این سرگذشت دردناک آگاهی.
تاریخ! علی همچون سقراط دنیا را در جستوجوی عدالت و در تکاپوی حقیقت میپنداشت. سقراط میگوید، در آن دنیا، دنیایی که پیش از این بوده است، روحها همچون سیبی بودهاند و خدایان سیبها را از میانه به دو نیم میکردهاند و سپس سیبهای نیمه را از آنجا به سوی این دنیا، بر روی این زمین سرازیر کردند و نیمههای سیب بر روی سطح زمین پخش شدند و از آن لحظه سراسیمه میگردند و هر نیمهای نیمه گم شده خویش را میجوید و تا نیمه خود را نیابد آرام نمیگیرد. و همچنان در پی آن در تکاپوی مضطربانه خود همه جا را درمینوردد تا نیمه گم شده خویش را که ناگهان در انبوه نیمههای بیشمار سیبها یافت به او بپیوندد و سیبی همچنانکه در دنیای پیشین بود باز پدید آید. بدینگونه دو نیمه یکی میشوند و نقصان به کمال و اضطراب به اطمینان و نگرانی به رضایت و تشنگی به سیرابی و بالاخره حرکت به سکون میانجامد.
و علی خود را نیمه سیب میدانست و حق خود را نیمه دیگر سیب و یقین داشت که دو نیمه یک سیب، آن یک سیب را در این دنیا تجدید خواهند کرد و علی هر کس را نیمه سیبی میدانست و آنچه را که شایسته او بود نیمه دیگر سیب که در جستوجوی آن است و این جستوجوی است که همچنانکه سقراط معتقد بود سنت طبیعت و ناموس خلقت است و از اینرو بیشک نیمه خویش را خواهد یافت.
علی خود را نیمه سیب و ولایت(به معنی حکومت بر حق و نیز دوستی و سرپرستی و تصاحب است که به جای خلافت که رژیم حکومت و تسلط غاصبانه است برای حکومت علی اصلاح شده است) را نیمه دیگر خویش که به هم خواهند رسید و یک سیب، آنچنان که بیش از این بودهاند و باید باشد پدید خواهند آورد.
اما دیدیم که داستان سیب سقراط و حرفهایی که در فلسفه این سیب گفتهاند همه حرفهای پرت و حرفهای دور بود و تعریف سیبهای گلشایی ... .
عباس، در آن حالیکه علی در خانه به جنازه پیامبر مشغول بود و گرم اعتقادات و غرق ایمان و افکار خویش و از حق خویش غافل است. دستش را میگیرد و میگوید: میبینم دستهایی برای چنگ زدن به گریبان خلافت دراز گشته است و بیم آن است که تو را از آنچه از آن تو است برکنار سازند، دستت را بده تا بیعت کنم و شهادت دهم که خلافت رسول و ولایت بر این امت حق تو است و علی با آن آهنگ مطمئن و متعصب گفت: مگر دیگری هم در این کار طمع کرده است؟ و سپس همچنان سر در امواج نیرومند افکار و ایمان پاک خویش فرو برد و غرق شد به این یقین که نیمه سیبش خود او را خواهد جست و خواهد یافت ... .
و دیدیم که نجست و نیافت و شاید هم جست و نیافت و دیدیم که چگونه نیمه سیبی را که در جستوجوی علی بود و در میان چهرههای اصحاب و اجتماع مهاجران و انصار به دنبال نیمه دیگرش میگشت، او را که در خانه خویش غرق کار خویش بود نیافت و آن را به سادگی به زیر سقفی کشاندند و با تردستی و شتاب خارقالعاده غصب کردند و نیمه علی با ابوبکر سیبی را پدید آورد به نام خلیفه که ناهنجاری آن از هم آغاز بر چشمهایی عیان بود و هرچه روزگار میگذشت بر چشمهای بیشتری عیانتر میشد تا دیدیم که چگونه شد و امت چه سرنوشتی یافت و اسلام کارش به کجا کشید و قرآن چگونه گنگ شد. و دریچه وحی بسته گشت و نهال سرسبز و جوان و خرمی که هر روز جوانهای و جستی و غنچهای بر آن میشکفت و لحظه به لحظه رشد میکرد و توانا و شناور میگشت، پیش از آنکه به ثمر نشیند پژمرد و از رویش باز ایستاد و زرد شد ... .
و علی دید که چه شد و همه دیدند که سیبی که در زیر سقف سقیفه بنیساعده پیوند خورد، نه تنها از دو نیمه از دو سیب نبود بلکه نیمهای از سیب علی بود که با نیمهای از سیبزمینی بههم آمده است و هر آن را مینگریست بر سادگی و خوشبینی طفلانه و معصوم سقراط میخندیدند.
اکنون علی چه کند؟ با شمشیر این نیمهای که با فریب و پیشدستی ماهرانه چند سیاستمدار سود طلب و زرنگ یکی شدهاند جدا کند و پیوند غاصبانهای را که در سقیفه ساختند بگسلاند، ببرد و برای نخستین بار شمشیر در میانه آرد و نیمه خویش را با نیروی ذوالفقارش که در جنگها صفوف دشمن را همچون کشتزار گندمهای رسیده درو میکرد و به روی هم در خون میخوابانید به چنگ آورد یا نه، صبر بکند و بکشد و به بیند و خانهنشینی اختیار کند و صحنه سیاست و زندگی را رها کند و اسلام را در دست خلیفه بگذارد و خود در نخلستانها تنها بگردد و خاموش ماند و لبخند زند و آرام باشد و هرگاه که از طغیان درد چنان دیوانه شد که صبر پولادین علی را هم در هم شکست خود را پریشان و شتابان به لبه چاهی بیرون از شهر و مردم شهر رساند و تا سینه سر در چاه فرو برد و بنالد و بگوید و بگرید و طوفانش که رام صبرش شد باز به شهر باز گردد و تن به بیعت هم بدهد و چنان به خلافت بر اسلام بنگرد که گویی اسلام نیمه یک سیب و خلیفه نیمه یک سیبزمینی نیست بلکه آنچه در زیر آن سقف سر به هم آوردند و ساختند یک سیب است. یک سیب همچنان که پیش ازین در دنیا بوده است. و نیمه خویش را در پیوند با نیمه سیبزمینی انکار کند. چنانکه نمیشناسد، چنانکه گویی چنین چیزی نیست. نبوده است... یعنی اصلاً نفهمیدیم، چیزی نبوده، بد نبوده، حرفهایی پرت، حرفهایی دور.... تعریف سیبهای گلشائی خیلی جدی، خیلی عادی.
اما چه سخت است! راستی علی باید چه میکرد؟ چه کند؟ شمشیر یا صبر؟
اما علی صبر کرد. چرا علی صبر کرد؟ چرا با دم بران شمشیرش نیمه خویش را، نیمهای را که خدا و رسولش از آن او میخواندند، از نیمه دیگری که در زیر آن سقف(سقیفه بنیساعده) به هم چسباندند جدا نکرد؟ و نه تنها جدا نکرد که بر این ساخت و پاختی که به دست سیاست در زیر سقفی رخ داد و علی از آن آگاه نبود و مهاجران و یاران رسول نیز حضور نداشتند، تبعیت نیز کرد.
داستان بیعت و صبر علی را چه خوب تمثیل کردهاند: زنی فرزند مادری را ربوده بود و مادر شکایت به قاضی برد. زن و مادر در محکمه حضور یافتند و کودک در برابر قاضی قرار گرفت. قاضی هوشیار گفت: جلاد این کودک را از میانه به دو نیم کن و هر نیمی را به یکی از این دو زن ده تا عدالت شده باشد و هیچکدام محروم نگردند... زن ساکت ماند... اما مادر فریاد زد و خود را به روی کودک افکند و او را در برابر محکمه به زن غاصب رد کرد و در حالیکه درد صدایش را میبرید گفت: نه!! این کودک از آن من نیست، از آن این زن است.
اگر علی، اسلام را با شمشیر از چنگ خلافت بدر میبرد، خلیفه را با قیام مسلحانه میراند و پیوند سقیفه را با تیغ میگسست، اسلام نیز پایمال شده بود و به باد میرفت و این حقیقتی است که هر که با چشم دقیق جامعهشناس و تاریخدان و سیاستبین مینگرد آن را مییابد و تاریخ نیز بعدها شهادت داد که شیعیان تندرو و متعصبی که حتی به الوهیت علی معتقد بودند از قبیل عبدالله صبا و نیز خوارج که علی را به خاطر صبر و تسلیم و سکوت و خانهنشینیش به شدت سرزنش میکردند و بر خطا بودند و آنها که شیر خدا را که در پیکارهای مرگبار حنین و احد و بدر و خیبر و... که به قول تاریخ: همچون شتر گردآلودی همه جا میتاخت و میخروسید و صفهای فشرده خصم را همچون کشتزار گندمهای رسیده با شمشیر دو دمش درو میکرد و پیش میرفت و تشنه شهادت بود و هرگاه از جهادی باز میگشت از اینکه مرگ نصیبش نشده است، غمگین میشد و پیش پیامبر شکایت میبرد و او را که به او مژده شهادت داده بود بازخواست میکرد و پیامبر نیز تسلیتش میگفت و امیدوارش میساخت و مطمئن میکرد و اندوه و هراس محروم ماندن از مرگ خونین را از دل بزرگش میزدود...، و آنها که چنین مرد شیفته مرگ و پرورده در جنگ را به خاطر صبر جانکاهش بر غصب حقش ترسو و سست اراده میخواندند. سخت از انصاف به دورند و سخت علی را میآزارند و خود در پاسخ کسی که او را سست عنصر و ستمپذیر خواند با لحنی که خیلی حرفها و حالها و معنیها و رنجها و داستانها در آن پیدا بود، گفت: هیچ کس ستم را نمیپذیرد جز دو ذلیل: الاغ قبیله و میخ طویله.(۱)
آن به خاطر بندی که بر او بستهاند و به میخش کشیدهاند و این به خاطر آن که بر سرش میکوبند و کاری نمیتوان کرد. چگونه میتوان کسی را که همه عمر را در مبارزه با دشمنهای بزرگ گذرانده است و به خاطر حق مردم از مرگ نهراسیده، اکنون کسی دانست که برای حق خویش از خلیفه میترسد و صبر و سکوت و خانهنشینی را پناهگاه امن خود و سلامت جان خود ساخته و آن را برای مخفی ساختن ضعف و ترس خود بهانه کرده است؟ چنین قضاوتی درباره علی از انصاف به دور نیست؟
عجب تصادفی! از آن روز که علی برخلافت ابوبکر بیعت کرد و صبر و سکوت و خانهنشینی را پیشه ساخت تا آن هنگام که عثمان کشته شد و اسلام از چنگ خلافت غاصب رها شد و حق به صاحب حقیقیاش رسید و به قول سقراط نیمه سیب، نیمه گمشده خویش را باز یافت و سیب عالم ذر، بهمان شکل و رنگ و بو تجدید شد بیست و سه سال تمام به طول انجامید.
پیامبر در ۱۱ هجری وفات یافت و در این سال حق علی در زیر سقف بنیساعده با تردستی عجولانه و مبهم و ناگهانییی به دست خلیفه غصب شد. اما علی در سال ۱۲ هجری بیعت کرد و وقتی خود را در برابر یک عمل انجام شده یافت و چاره ای ندید و قیام به شمشیر را برای درهم شکستن غصب و احقاق حق خویش بیثمر دید و دانست که نجات اسلام و رهایی حق خویش که حکومت و ولایت او بر اسلام بود دیگر جز خون و جنگ و پریشانی و درد نتیجهای نخواهد داشت و در این گیر و دار اسلام نیز سرنوشتی شومتر خواهد یافت و علی نیز محرومتر خواهد گشت و دید که دیگر خیلی دیر شده است و ناچار تن به بیعت داد و حکومت خلیفه را بر اسلام تحمل کرد و خانهنشین شد و این دوران صبر و سکوت علی و تسلط خلافت بر آنچه حق او بود با قتل فجیع عثمان خاتمه یافت و این حادثه به سال ۳۵ هجری رخ داد و در این سال است که علی پس از بیست سال از خانه تنهائی و سکوت و بیعت بر غصب بیرون آمد و اسلام خود را در دامن وی آویخت و حکومت علی پس از ۲۳ سال انتظار دردآلود و سیاه و خفقانآور تحقق یافت و چشمان غیار گرفته و یاس آلود تاریخ پس از ۲۳ سال برق زد که علی را و اسلام را در کنار هم دیدند و میدید که علی پس از۲۳ سال خانهنشینی و کشیدن بار سنگین و جانکاه صبر و سکوت و بیعت بر غاصب حق خویش اکنون اسلام را در آغوش خود میبیند و اسلام پس از بیست و پنج سال که در زندان خلافت غاصب به سر میبرد و از دیدار آزادانه علی محرومش ساخته بودند، اکنون خود را در آغوش علی میبیند و این دو نیمه یکدیگر یکی شدهاند و پس از طی بیست و سه سال در یک شهر و یکجا بودن و همواره حضور هم را در کنار هم دیدن و از لحظهای با هم بودن و با هم سخن گفتن و در هم نگریستن محرومشان کرده بودند اکنون خلیفه در بستر خویش در خون خفته است و دو زندانی رها شدهاند و سقف سقیفه بنیساعده فرود آمده است و ولایت حق به جای خلافت غصب بر مدینه سایه افکنده است و در سایه آن علی و اسلام دست در دست خویش نهادهاند و بیدغدغه چشمهای جاسوسان و خبرچینان و حاشیهنشینان خلیفه(کعبالاحبار یهودی اصل) مروان حمار(چه اسم مناسبی) و قمفوز(نوکر خلیفه) و دیگران چشم در چشم هم ریختهاند و تلخیهای خاطرات گذشته را که اکنون همه شیرین شده است با لذت مزه مزه کنند و شهد سکرآور آرزوهای آینده را که در یک ربع قرن در زیر خاک نومیدی تیره و سنگینی مدفون بودند و اکنون ناگهان سر بر داشتهاند و گویی قیامت میتهای مدفون برپا شده است و صور اسرافیل در قبرستان پهناور و غمزده خواستنهای شهید دمیده است. در کام جان خویش میچشند و دل دادهاند به لذتهای گرم و مطبوعی که در جانشان میدود و عطر دلپذیر گلهای نوشکفته در دماغ خاطرهشان میپیچد و سرانگشتهای لطیف و نامرئیییی که در درونشان به نرمی و مهربانی نشئهآوری روح خسته و رنجور و تشنه نوازششان را مینوازد و آرامش دلپذیر و روشن و مرموزی در رگهایشان حلول میکند و ... آه که تاریخ با چه لذتی چشم بر این دو خویشاوند مهربان و شایستهای که سالها است در آتش سرنوشت تلخ خویش میسوختند و میساختند و اکنون در پایان راه هم راه یافتهاند و برکناره مصب سن، آنجا که رود پیشانی خود را به نرمی و تسلیم به لبهای دریا که از ساحل به استقبال شوریده از راه رسیده خویش پیش آورده است، میسپارد.
شگفتا!! که چرا شیعه نهجالبلاغه را نمیخواند؟ درست است که علی دیوان شعری هم دارد و هم خطیب دانائی است و هم شاعر توانایی و من برخلاف بسیاری از محققان که برخی از اشعار موجود را که به علی منسوب است انکار میکنند و این قطعات را با مقام و شخصیت و روح خاص علی سازگار نمیدانند معتقدم که این اشعار همه از علی است و شعر را از شخصیت علی به دور نمیدانم(۲) و آنها که چنین میپندارند علی را در همه جلوههای رنگارنگ روح چند بعدیش ندیدهاند و کیست که او را در همه ابعادش دیده باشد؟ حتی آن صحابی علیپرستی که همواره با علی بوده و همواره به علی میاندیشند و او را همچون جیبش میشناخت و علی را به مقام خدائی رساند و معتقد شد که خدا در چهره علی ظهور دارد و در زیر این رویه بشری روح خدا نهفته است و میگفت من آن را کشف کردهام و علی از گزافههای او پریشان میشد و چنانکه شهرستانی در ملل و نحل و دیگر مورخان فرق اسلامی آوردهاند علی او را آزرد و در آتش افکند و وقتی وی(عبدالله سبا) خرمن آتشی را که علی برایش برافروخته بود دید فریاد زد سبحان الله! این همان آتشی است که تو در قرآنت به محمد خبر دادی و اکنون من بیشتر بر ایمانم راسخ گشتم و سپس در پیشگاه علی سجده برد و خود را به شتاب در آتش افکند و به سوخت!!! ولی من معتقدم که او را به مداین تبعید کرد(این را هم مورخان گفتهاند) و وی که نخستین پیشوای فرقه علیاللهی است و با آتشی که از پرستش علی در جانش مشتعل بود. علی گرم ایمان خویش و سرگرم جهاد در راه مکتب خویش به آنچه او بود و او میگفت و او احساس میکرد چندان نیندیشید و این سبا که خود را نخستین علی شناس جهان میدانست و نخستین علیپرست و جنون علی گرفته بود علی را که با هیچ جذبهای نتوانست از دنیای خویش و از دریای خویش که سخت در آن غرقه بود بیرون کشد و با رفتار و گفتار خود او را نیز سخت میرنجاند و گاه تحقیر میکرد و گاه خود را به بیگانگی میزد و ناآشنایی و گاه از او دور میشد و خود را به بیگانگی میزد و ناآشنائی و گاه از او دور میشد و خود را همواره فراری مینمود و پنهان میگشت و نشان میداد که او بر خطا است و علی را نمیشناسد و نمیتواند بشناسد و آنچه از علی در خود احساس میکند نه از سر بینائی و آشنایی است که جوششی است در روح و جنونی است کور و بیهوده و بیثمر و این سبا که از مدینه دور شد و علی را به ناچار ترک کرد و در مدائن تبعیدی گشت خود را به دریا افکند... و غرق شد.
سیاهترین خیمهها... بادهای وحشت از این خیمه برمیخیزد و در همه خیمهها میتازند و... و و و و و چه قدر حرف اینجا روی هم متراکم شده است؟ دلم را میفشرد!!!! دیگر نمیتوان نوشت.
دوری شیعه از سرچشمه اصلی تشیع آثار شوم و دردناکی به بار آورده است. درست است که شیعه از آغازی که علی را شناخت و به سرنوشت علی آگاه شد و انتخابات سقیفه را دانست و به حقیقت مکتوب اسلام و فضیلت خود و حقانیت علی و پیوند معنوی و پنهانی و مرموز او را با روح اسلام پی برد یک لحظه آرام نیافت و مهر علی را در دشوارترین و خطرناکترین ایام تاریخ پرکشمکش و حادثهآمیز خویش از دل بدر نبرد و از سال ۱۱ هجری که پیامبر رفت و اسلام در سقیفه بیحضور علی به چنگ ابوبکر افتاد و سلمان با لحنی پر معنی و دردناک خطاب به کارگردانان انتخاب سقیفه گفت: کردید و نکردید.
و شیعه از همین هنگام غضب را احساس کرد و ایمان به مردی که پس از سی و سه سال(۳) زندگی پر حادثه و پر حماسه خانهنشین گشت.
برگرفته از: ضمیمه کتاب على مجموعه آثار ۲۶ دکتر علی شریعتی
پینوشتها:
۱- در جاهلیت رسم بود که هرکه میمیرد، مرکبش را نیز به گورش میبستند تا بر خاک صاحبش جان دهد و معنی دیگر الاغ قبیله آن است که قبایل که حرکت میکردند، در میان گلهشان یک الاغ هم بود که هر کسی بار خود را بر پشتش مینهاده و او جز تحمل چارهای نداشته است.
۲- دیوان اشعار منسوب به وی اکنون موجود است و شریف رضی جمعآوری کرده است و در مصر و عراق بارها به چاپ رسیده است و آقای محمد هاشم جواد دانشمند عراقی آن را به تازگی تصحیح کرده است و با سبک جدیدی منتشر ساخته ولی اکثر علما و ادبا در صحت انتساب آنها به حضرت امیر تردید دارند ولی من دلیل آنها را که مردی جدی و مجاهد و پارسا همچون علی با شعر و شاعری آشنایی ندارد سست میدانم چه، دیدهام و میشناسم که مردانی که عمر را به علم و تقوی و اندیشه و جهاد طی کردهاند و چهرهای سخت و جدی و بسیار منطقی و عقلی دارند تصنیف هم ساختهاند. شاهزاده افسر، بهار، دهخدا و... مگر تصنیف نساختهاند.
۳- و شیعه از همین هنگام غضب را احساس کرد و ایمان به مردی که پس از سی و سه سال(علی در سال دهم پیش از بعثت متولد شد. 13 سال در مکه و ده سال در مدینه با پیامبر بود و بنابراین در این سال که نخستین موج نهضت تشیع برانگیخته میشود سی و سه سال داشته است) زندگی پر حادثه و پر حماسه خانهنشین گشت.
إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ (1)
وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ (2)
لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ (3)
تَنَزَّلُ الْمَلَائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن کُلِّ أَمْرٍ (4)
سَلَامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ (5)
ما «آن» را فرود آوردیم در شب قدر. و چه میدانی که شب قدر چیست؟ شب قدر از هزار ماه برتر است. فرشتگان و آن روح در این شب فرود میآیند به اذن خداوندشان از هر سو. سلام بر این شب تا آنگاه که چشمه خورشید ناگهان میشکافد!
و تاریخ قبرستانی است طولانی و تاریک، ساکت و غمناک، قرنها از پس قرنها همه تهی و همه سرد، مرگبار و سیاه، و نسلها در پی نسلها، همه تکرارى و همه تقلیدى، و زندگیها، اندیشهها و آرمانها همه سنتی و موروثی، فرهنگ و تمدن و هنر و ایمان همه مرده ریگ!
ناگاه در ظلمت افسرده و راکد شبی از این شبهاى پیوسته، آشوبى، لرزهاى، تکان و تپشی که همه چیز را بر میشورد و همه خوابها را برمیآشوبد و نیمه سقفها را فرو میریزد. انقلابی در عمق جانها و جوششی در قلب وجدانهای رام و آرام، درد و رنج و حیات و حرکت و وحشت و تلاش و درگیری و جهد و جهاد عشق و عصیان و ویرانگری و آرمان و تعهد، ایمان و ایثار! نشانههایی از یک «تولد بزرگ»، شبی آبستن یک مسیح، اسارتی زاینده یک نجات! همه جا، ناگهان «حیات و حرکت»، آغاز یک زندگی دیگر، پیداست که فرشتگان خدا همراه آن «روح» در این شب به زمین، به سرزمین، به این قبرستان تیره و تباه که در آن انسانها، همه اسکلت شدهاند، فرود آمدهاند.
این شب قدر است.
شب سرنوشت، شب ارزش، شب تقدیر یک انسان نو، آغاز فردایی که تاریخی نو را بنیاد میکند. این شب از هزار ماه برتر است، شب مشعرى است که صبح عید قربان را در پی دارد و سنگباران پرشکوه آن سه پایگاه ابلیسی را! شب سیاهی که در کنار دروازه منى است، سرزمین عشق و ایثار و قربانی و پیروزى!
و تاریخ همه این ماههاى مکرر است، ماههایی همه مکرر یکدیگر، سالهایی تهی و عقیم، قرنهایی که هیچ چیز نمیآفرینند، هیچ پیامی بر لب ندارند، تنها میگذرند و پیر میکنند و همین و در این صف طولانی و خاموش، هر از چندى شبی پدیدار میگردد که تاریخ میسازد، که انسان نو میآفریند و شبی که باران فرشتگان خدایی باریدن میگیرد، شبی که آن روح در کالبد زمان میدمد، شب قدر!
شبی که از هزار ماه برتر است، آنچنانکه بیست و چند سال بعثت محمد، از بیست و چند قرن تاریخ ما برتر بود. سالهایی که آن «روح» بر ملتی و نسلى فرود میآید از هزار سال تاریخ وى برتر است. و اکنون، براندام این اسلام اسلکت شده، بر گور این نسل مدفون و بر قبرستان خاموش ما، نه آن روح فرود آمده است، سیاهی و ظلمت و وحشت شب هست، اما شب قدر؟
شبى که باران فرو مىبارد، هر قطرهاش فرشتهای است که بر این کویر خشک و تافته، در کام دانهاى، بوته خشکی و درخت سوختهاى و جان عطشناک مزرعهاى فرو مىافتد و رویش و خرمی و باغ و گل سرخ را نوید مىدهد. چه جهل زشتی است در این شب قدر بودن و در زیر این باران ماندن و قطرهاى از آن بر پوست تن و پیشانی و لب و چشم خویش حس نکردن، خشک و غبار آلود زیستن و مردن! هرکسى یک تاریخ است. عمر، تاریخ هر انسانی است و در این تاریخ کوتاه فردى، که ماهها همه تکرارى و سرد و بىمعنى مىگذرد، گاه شب قدرى هست و در آن از همهی افقهای وجودی آدمی فرشته میبارد و آن روح، روحالقدس، جبرئیل پیامآور خدایی بر تو نازل میشود و آنگاه بعثتى، رسالتى، و براى ابلاغ، از انزواى زندگى و اعتکاف تفکر و عبادت و خلوت فراغت و بلندى کوه فردیت خویش به سراغ خلق فرود آمدنی و آنگاه، درگیرى و پیکار و رنج و تلاش و هجرت و جهاد و ایثار خویش به پیام!
که پس از خاتمیت، پیامبری نیست، اما «هرآگاهی وارث پیامبران است»! آن «روح» اکنون فرود آمده است، در«شب قدر» به سر میبریم. سالها، سالهای شب قدر است، در این شبی که جهان ما را در کام خود فرو برده است و آسمان ما را سیاه کرده است، باران غیبی باریدن گرفته است، گوش بدهید، زمزمه نرم و خوش آهنگ آن را میشنوید، حتی صدای روییدن گیاهان را در شب این کویر مىتوان شنید.
سلام بر این شب، شب قدر، شبی که از هزار ماه، از هزار سال و هزار قرن برتر است، سلام، سلام، سلام، ... تا آن لحظه که خورشید قلب این سنگستان را بناگاه بشکافد، گل سرخ فلق برلبهاى فسرده این افق بشکفد و نهر آفتاب بر زمین تیره ما ... و بر ضمیر تباه ما نیز جارى گردد. تا صبح بر این شب سلام!
برگرفته از: خودسازى انقلابى مجموعه آثار ۲ دکتر علی شریعتی
بیر آفت جان، شوخ ملک، منظریم اولسا
هر گون دولانیب باشینا، قربان سنه اوللام
پروانه صفت، اوُچماقا، بال و پریم اولسا
دنیاده سئویننم بوتون عاشیقلر ایچینده
آهولری، مجنون ائلییهن، گؤزلریم اولسا
شؤقایله نثار ائیلرم، هر بیر قدمینده
دریا قدری الده، دُور و گؤهریم اولسا
کویینده منه قوی نه بیلیر، ائیلهسین اغیار
البته جزاسین چکر «آللاه کریم» اولسا
بیگانییه من، بیر بئله منّت می ائدردیم؟
کونلوم کیمی بیر یار وفا پروریم اولسا
«واحد» دئمهرم دردیمی من باشقا نگاره
یاریم بیلیر عشقینده نه درد و سریم اولسا!
شاعر: علی آقا واحد
دریای محیط جوشه گلدی
کونایله مکان خروشه گلدی
سرّ ازل اولدی آشکارا
عارف نئجه ائیلهسون مدارا
هر ذرّه گونشدن اولدی ظاهر
توپراغه سجود قیلدی طاهر
نقاش بیلیندی نقش ایچینده
لعل اولدی عیان بدخش ایچینده
آجی سو شراب کوثر اولدی
هر زهر نبات شکّر اولدی
تریاک مزاجی توتدی آغو
لؤلؤی مدوّر اولدی دارو
کلّ یئر و گوگ حق اولدی مطلق
سؤیلر دف و چنگ و نی انا الحق
معشوقایله عاشق اولدی بیر ذات
محو اولدی وجود نفی و اثبات
هر قطره محیط اعظم اولدی
هر ذره مسیح و مریم اولدی
تاش و کسک اولدی ورد نسرین
فرهاد ایله خسرو اولدی شیرین
مسجود ایله ساجد اولدی واحد
مسجود حقیقی اولدی ساجد
کیمده واردیر گؤزلیم، سنده اولان جاذبهلر
سنه دنیاده مگر، عاشق اولاندا، غم ائلر؟
بسدیر اولدورمهیه جکسن، گؤزلیم دنیانی
هر اوزی گؤیچک اولاندا، بوقدر چم خم ائلر
اینجیمه گؤزیاشیم، آخسا سنی گؤردوکده گولوم
گول آچیلدیکده باهار فصلی بولود شبنم ائلر
ناز و غمزهن، یئریشین، شوخ باخئشین، عالمدیر
بیرده زولفون اوزه توکسؤن اودا بیر عالم ائلر
حیف سن، گزمه یاراشماز سنه بیگانهایله
او آچیب سرّینی دونیایه سنی، محرم ائلر
«واحدم» عمریمی من عشقیله صرف ایلهمیشم
عشق یا اؤلدورر آخر منی یا، آدم ائلر
شاعر: علی آقا واحد
دون اولدوم ذؤق مئیدن ائیله کیم، اوفتاده بیر یئرده
اؤزوم بیر یئرده دوشدوم، مست قالدیم، باده بیر یئرده
بساطِ مئیده سوز یوخکی، دئییرلر، حال اولور آمما
«اولا گر باده بیر یئرده، نگارِ ساده بیر یئرده»
ینه، زاهید، اقلاً بیر صفا وار، سُفرهی مئیده
نه گوسترمیش کدورتدن سوای سجاده، بیر یئرده؟
آلیبدیر کؤنلومی، حیرتدهیهم کی، گؤزلرین فکری
نئجه بیر صید اولوب قسمت، ایکی صیّاده بیر یئرده
اسیری من کیمی مینلرجه وار، اول سروِ رعنانین
نه بیر دم اؤلدورور، نه ائیلهییر آزاده، بیر یئرده
منیم بو داغلار کی، سینه مه، اول لاله رخ چکمیش
که هرگز ائتمهمیش شیرین، اونی فرهاده بیر یئرده
مقام و شأنین ایسترسهن، اوجالسین «واحد» عالمده
چالیش تا خدمت ائت، تکمیل اولان اوُستاده بیر یئرده
شاعر: علی آقا واحد
چون بوم بر خرابه دنیا نشستهایم
اهل زمانه را به تماشا نشستهایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشستهایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشستهایم
گر دست ما ز دامن مقصود کوته است
از پا فتادهایم نه از پا نشستهایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشستهایم
یکدم ز موج حادثه ایمن نبودهایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشستهایم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشستهایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشستهایم
ای گل بر این نوای غمانگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشستهایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شبها نشستهایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یکدل و هزار تمنا نشستهایم
چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشستهایم
شاعر: فریدون مشیری
ای شب، به پاس صحبت دیرین، خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه میکشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند، بشتابد به یاریم
ای دل، چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمیرود
هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من
ای شعر من، بگو که جایی چه میکند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم، که از تو بهجز ناله برنخاست،
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا، ستارهها!
رحمی به حال عاشق خونینجگر کنید
یا جان من ز من بستانید بیدرنگ
یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید!
آری، مگر خدا به دل اندازدش که من
زین آه و ناله راه به جایی نمیبرم
جز نالههای تلخ نریزد ز ساز من
از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من؛
عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زنده گی و آرزوی من؛
او هستی من است که آینده دست اوست.
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است
داند من آن نیم که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند
اما -اگر خدا بدهد- عمر دیگری!
شعر: فریدون مشیری
روز 27 شهریور سال 1367، روز خاموشی استاد شهریار، شهریار سخن ایران و آذربایجان است. شاعری که شعر ترکی "حیدربابایه سلام"اش به بیش از 90 زبان زنده دنیا ترجمه شده است، و از این منظر است که استاد شهریار شناخته شدهترین شاعر آذربایجانی در دنیا است.
در سال 1381 به پیشنهاد نمایندگان مجلس شورای اسلامی و تصویب شورای انقلاب فرهنگی، به پاس گرامیداشت یاد و خاطره استاد شهریار و تحکیم مودّت و دوستی بین اقوام و اقشار مختلف جامعه، روز بیست و هفتم شهریور ماه، "روز ملّی شعر و ادب ایران " نامگذاری شد.
این نامگذاری بجا، استاد شهریار را به سمبل دوستی و اخوت بین ملل و اقوام کشور و به عنوان نماد و نماینده بارز ادب و فرهنگ ایران تبدیل کرده است. روحش شاد باد!
ائتمه منی بلاکش دیوانه سئوگیلیم
یاندیردی حسرتین منی، گؤستر جمالینی
کؤنلوم اولوب اول آتشه- پروانه سئوگیلیم
بیر دفعه ائیله دیمسه، تمنای وصلینی
یوز دفعه یاندیم- آتش هجرانه، سئوگیلیم
گزمه رقیبله منی غیرت هلاک ائدیر
سالما بلالی عاشقینی قانه سئوگیلیم
گؤسترمه قاره خالینی، کؤنلوم فغان ائدیر
قوش، دهن، گؤرنده تئز گلیر افغانه سئوگیلیم
یوز لیلی گؤرسه حسنونی مجنون اولار سنین
عشقینده اوز قویاردی بیابانه سئوگیلیم
انصافی اولسا چرخ، بو بیچاره «واحدی»
حسرت قویارمی، سن کیمی جانانه سئوگیلیم؟
شعر: واحد
عاشق صادق منم، مجنونون آنجاق آدی وار!
نولا قان تؤکمکده ماهر اولسا چشمیم مردمی
نطفهی قابل دورور غمزهن کیمی اوستادی وار!
قیل تفاخر کیم سنینده وار منیم تک عاشقین
لیلینین مجنونو، شیرینین اگر فرهادی وار
اهل تمکینم، منی بنزتمه ای گول بولبوله
درده یوخ صبری اونون هر لحظه مین فریادی وار
اؤیله بد حالم کی احوالیم گؤرنده شاد اولور
هر کیمین کیم دور جوروندن دلِ ناشادی وار
گزمه ای کؤنلوم قوشو غافل فضای عشقده
کیم بو صحرانین گذرگاهیندا چوخ صیادی وار
ای فضولی! عشق منعین قیلما ناصحدن قبول
عقل تدبیری دیر اول، سانما کی بیر بُنیادی وار
شاعر: ملامحمد فضولی
هنوز میشنوم هق هق صدایت را
صدای آن نفس درد آشنایت را
نبردهاند ز خاطر، نه آسمان، نه زمین
هنوز بغض نفسگیر نالههایت را
هنوز هم شب و ماه و ستاره میگردند
به کوچه کوچهی تاریخ، ردّ پایت را
هنوز هم سحر و نخل و چاه، دلتنگاند
شمیم عطر دلانگیز ربّنایت را
شنیدهاند در انبوه بیخیالیها
تمام چفت در خانهها صدایت را
کدام کوچه در این شهر خواب ماند و ندید
به دوش خستهی تو کیسهی غذایت را
تو کیستی که ندیدهست هیچ مخلوقی
نه ابتدایت را و نه انتهایت را
تو ناشناسترین آیهای که دست خدا
فراتر از ابدیت نهاد پایت را
تو آن نماز پذیرفتهای به درگه دوست
که ناامید نکردی ز خود گدایت را
کدام قلّهی سرکش به سجده سر ننهاد
شکوه جذبهی پیچیده در ردایت را
در این غروب مه آلود بیخدایی و کفر
بپاش بر تن سرد زمین، دعایت را
بیا کمیل بخوان تا دمی دهم پرواز
کبوتر دل سرگشته در هوایت را
در این همیشه که پابند توست هستی من
به عالمی ندهم عشق بیفنایت را
چه قدر واژه که آوردم و ندانستم
زبان ندارم از این بیشتر ثنایت را
شاعر: عباس شاهزیدی(خروش)
ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است
خیز و از شعله می آتش نمرود افروز
خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است
سیل کُهسار خم از میکده در شهر افتاد
وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است
بجز از تاک که شد محترم از حرمت می
زادگان را همه فخر از شرف اجداد است
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من
آنچه البته به جائی نرسد فریاد است
گفتهای نیست گرفتار مرا آزادی
نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است
چشم زاهد بشناسائی سِرّ رخ و زلف
دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است
گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود
کانکه در عهد من این کوه کَنَد فرهاد است
هر که یغما شنود نالهی گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است
شاعر: یغمای جندقی