گاه نوشته‌های من

وب نوشت‌ها، تصاویـر و... بهزاد ناقل

گاه نوشته‌های من

وب نوشت‌ها، تصاویـر و... بهزاد ناقل

سوم اردیبهشت روز بزرگداشت شیخ‌بهایی

 

بهاءالدین محمد بن‏ حسین عاملی معروف به شیخ‌بهائی(زاده‌ی ۸ اسفند ۹۲۵ خورشیدی در بعلبک، در گذشته‌ی ۸ شهریور ۱۰۰۰ خورشیدی در اصفهان)، دانشمند نامدار قرن دهم و یازدهم هجری است که در دانش‌های فلسفه، منطق، هیئت و ریاضیات تبحر داشت. در حدود ۹۵ کتاب و رساله از او در سیاست، حدیث، ریاضی، اخلاق، نجوم، عرفان، فقه، مهندسی و هنر و فیزیک بر جای مانده است. به پاس خدمات وی به علم ستاره‌شناسی، یونسکو سال ۲۰۰۹ را به نام او سال«نجوم و شیخ‌بهایی» نامگذاری کرد.

وی در رودان متولد شد. دوران کودکی را در جبل عامل، از نواحی شام، در روستایی به نام «جبع» یا «جباع» زیست، او از نوادگان «حارث بن عبدالله اعور همدانی» بوده است(از شخصیت‌های برجسته آغاز اسلام، متوفی به سال ۶۴ خورشیدی). خاندان او از خانواده‌های معروف جبل عامل در سده‌های دهم و یازدهم خورشیدی بوده‌اند. پدر او از شاگردان برجسته شهید ثانی بوده است.

محمد ۱۳ ساله بود که پدرش عزالدین حسین عاملی به خاطر اذیت شیعیان آن منطقه توسط دولت عثمانی از یک سو و دعوت شاه تهماسب صفوی برای حضور در ایران، به سوی ایران رهسپار گردید و چون به قزوین رسیدند و آن شهر را مرکز دانشمندان شیعه یافتند، در آن سکنا گزیدند و بهاءالدین به شاگردی پدر و دیگر دانشمندان آن عصر مشغول شد. وقتی او ۱۷ ساله بود(۹۷۰ ق)، پدرش به شیخ‌الاسلامی قزوین به توصیه شیخ علی منشار از سوی شاه تهماسب منصوب شد. ۱۴ سال بعد، در ۹۸۴ قمری، پدر شیخ برای زیارت خانه خدا از ایران خارج شد اما در بحرین درگذشت. شیخ‌بهایی در قزوین زبان پارسی آموخته و به مدت سی سال در این شهر پرورش یافته و پرورش داد.

ادامه مطلب ...

اول اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی

 

تخلص خود را از نام سعدبن ابی بکر بن سعد زنگی ولیعهد مظفرالدین ابوبکر گرفت. هر وقت سعدی در شیراز بود در خدمت این ولیعهد ادب پرور به سر می‌برد. سعدی در نظامیه بغداد تحصیل کرد. دانشجویان دانشگاه نظامیه عبارت بودند از مفسران، محدثان، وعاظ، حکام و مذکران.

شیخ پس از اتمام تحصیل به سیر و سیاحت پرداخت و در مجالس، وعظ می‌گفت و مردم را به سوی دین و اخلاق هدایت می‌کرد. به‌طوری‌که از آثار سعدی بر می‌آید و معاصرینش هم می‌نویسند در لغت، صرف و نحو، کلام، منطق، حکمت الهی، و حکمت عملی(عالم الاجتماع و سیاست مدن) مهارت داشت.

شیخ اجل نه تنها به نصیحت مردم می‌پرداخت بلکه از اندرز دادن به سلاطین هم مضایقه نداشت کما این که رساله هفتم خود را به اندرز به ملک انکیاتو اختصاص داد. علاوه بر این رساله، قصایدی نیز سروده که در آنها ضمن مدح، نصایح زنده و گاه خشنی به انکیاتو نموده است.

شهرت وی به اندازه‌ای بود که پس از پنجاه و پنج سال که از مرگش می‌گذشت در ساحل اقیانوس کبیر، یعنی در چین، ملاحان اشعارش را به آواز می‌خواندند.

چهل و سه سال پس از فوت شیخ، یکی از فضلا و عرفا به نام علی ابن احمدبن ابی سکر معروف به بیستون اقدام به تنطیم اشعار سعدی و ترتیب آنها با حروف تهجی نمود.

وی کلیه آثار شیخ را به 12 بخش تقسیم نمود. اول رساله‌هایی که در تصوف و عرفان و نصایح ملوک تصنیف کرده است. دوم گلستان، سوم بوستان، چهارم پندنامه، پنجم قصاید فارسی، ششم قصاید عربی، هفتم طیبات، هشتم بدایع، نهم خواتیم، دهم غزلیات قدیم که مربوط به دوران جوانی شیخ است، یازدهم صاحبیه مشتمل بر قطعات، مثنویات، رباعیات و مفردات، دوازدهم مطایبات. از آثار شیخ نسخ قدیمی که در زمان شخص او تحریر شده موجود است.

سعدی در سیر و سلوک نیز مقامی بس والا داشت. به تمام قلمرو اسلامی و همسایگان کشورهای اسلامی مسافرت کرد و دیده تیزبین او در هر ذره، عالمی پند و حکمت می‌دید.

یک بار هم در جریان جنگ‌های صلیبی به طوری که خودش در گلستان می‌نویسد به چنگ عیسویان اسیر می‌شود.

مدفن شیخ در شیراز معروف است. مورخین، سعدیه فعلی را خانقاه او دانسته‌اند و می‌نویسند که شیخ در این خانقاه که در شمال شرقی شیراز واقع شده به عبادت مشغول بوده و از سفره انعام او درویشان بهره می‌برده‌اند.

دولت شاه سمرقندی در تذکره الشعراء می‌نویسد سلاطین و بزرگان و علما به زیارت شیخ بدان خانقاه می‌رفتند. قنات حوض ماهی فعلی در زمان شیخ نیز جاری و معمور بوده و سعدی حوضی از مرمر در باغ خانقاه خود ساخته، از آن قنات آب در آن جاری می‌کرده است.

تسلیت شهادت حضرت زهرا(س)

 

دل خورشید محک داشت؟ نداشت!

یا به او آینه شک داشت؟ نداشت!

آسمانی که فلک می‌بخشید احتیاجی به فدک داشت؟ نداشت!

غیر دیوار و در و آوارش، شانه‌ی وحی کمک داشت؟ نداشت!

مردم شهر به هم می‌گفتند در این خانه ترک داشت؟ نداشت!

شب شد و آینه‌ی ماه شکست! دست این مرد نمک داشت؟ نداشت!

تو بپرس از دل پرخون غمت! چهره‌ی یاس کتک داشت؟ نداشت! نداشت! نداشت! ...

شاعر افسانه

نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم

سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم

من از دل این غار و تو از قله‌ی آن قاف

از دل به هم افتیم و به‌جانانه بگرییم

دودی است در این خانه که کوریم ز دیدن

چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم

آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان

شمعیم که در گوشه‌ی کاشانه بگرییم

این شانه پریشان کن کاشانه‌ی دل‌هاست

یک شب به پریشانی از این شانه بگرییم

من نیز چو تو شاعر افسانه‌ی خویشم

بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم

پیمان خط جام یکی جرعه به ما داد

کز دور حریفان دو سه پیمانه بگرییم

برگشتن از آیین خرابات نه مردی است

می مرده بیا در صف میخانه بگرییم

از جوش و خروش خم و خمخانه خبر نیست

با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم

با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی

در فاجعه‌ی حکمت فرزانه بگرییم

با چشم صدف خیز که بر گردن ایام

خر مهره ببینیم و به دردانه بگرییم

آئین عروسی و چک و چانه زدن نیست

بستند همه چشم و چک و چانه بگرییم

بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار

جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم

پروانه نبودیم در این مشعله باری

شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم

بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما

با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم

بگذار به هذیان تو طفلانه بخندند

ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم

شاعر: استاد شهریار

زکات زندگی

شب همه بی‌تو کار من، شکوه به ماه کردن است

روز ستاره تا سحر، تیره به‌آه کردن است

متن خبر که یک قلم، بی‌تو سیاه شد جهان

حاشیه رفتنم دگر، نامه سیاه کردن است

چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم

این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است

نو گل نازنین من، تا تو نگاه می‌کنی

لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است

لوح خدانمایی و آینه‌ی تمام قد

بهتر از این چه تکیه بر منصب و جاه کردن است؟

ماه عبادت است و من با لب روزه‌دار از این

قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است

لیک چراغ ذوق هم این‌همه کشته داشتن

چشمه به‌گل گرفتن و ماه به‌چاه کردن است

من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی

از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است

غفلت کائنات را جنبش سایه‌ها همه

سجده به‌کاخ کبریا، خواه نه‌خواه کردن است

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می‌کند؟

این هم اگرچه شکوه‌ی شحنه به‌شاه کردن است

عهد تو «سایه» و «صبا» گو بشکن که راه من

رو به حریم کعبه‌ی «لطف اله» کردن است

گاه به‌گاه پرسشی کن که زکات زندگی

پرسش حال دوستان گاه به‌گاه کردن است

بوسه‌ی تو به‌کام من، کوهنورد تشنه را

کوزه‌ی آب زندگی توشه‌ی راه کردن است

خود به‌رسان به شهریار، ای که در این محیط غم

بی‌تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است

شاعر: استاد شهریار

تبریک سال نو


ماه من چهره برافروز که آمد شب عید

عید بر چهره‌ی چون ماه تو می‌باید دید

نوبت سال کهن با غم دیرینــه گذشت

سال نو با طرب و غلغله و شوق دمید

سال نو مبارک

مناجات

دلم جواب بلی می‌دهد صلای تو را

صلا بزن که به جان می‌خرم بلای تو را

به‌زلف گو که ازل تا ابد کشاکش تست

نه ابتدای تو دیدم نه انتهای تو را

کشم جفای تو تا عمر باشدم، هر چند

وفا نمی‌کند این عمرها وفای تو را

به‌جاست کز غم دل رنجه باشم و دلتنگ

مگر نه در دل من تنگ کرده جای تو را

تو از دریچه‌ی دل می‌روی و می‌آیی

ولی نمی‌شنود کس صدای پای تو را

غبار فقر و فنا توتیای چشمم کن

که خضر راه شوم چشمه‌ی بقای تو را

خوشا طلاق تن و دلکشا تلاقی روح

که داده با دل من وعده‌ی لقای تو را

هوای سیر گل و ساز بلبلم دادی

که بنگرم به‌گل و سر کنم ثنای تو را

به آب و آینه‌ام ناز می‌کند صورت

که صوفیانه به‌خود بسته‌ام صفای تو را

به‌دامن تر خود طعنه می‌زنم زاهد

بیا که بر نخورد گوشه‌ی قبای تو را

ز جور خلق به پیش تو آورم شکوه

بگو که با که برم شرح ماجرای تو را

ز آه من به هلال تو هاله می‌خواهند

به در نمی‌کند از سر دلم هوای تو را

شبانیم هوس است و طواف کعبه‌ی طور

مگر به‌گوش دلی بشنوم صدای تو را

به‌جبر گر همه عالم رضای من طلبند

من اختیار کنم ز آن میان رضای تو را

گرم شناگر دریای عشق نشناسند

چه غم ز شنعت بیگانه آشنای تو را

چه شکر گویمت ای چهره ساز پرده‌ی شب

که چشمم این همه فیلم فرح‌فزای تو را

چه جای من که بر این صحنه کوه‌های بلند

به‌صف ستاده تماشای سینمای تو را

بر این مقرنس فیروزه تا ابد مسحور

ستاره‌ی سحری چشم سرمه سای تو را

به‌تار چنگ نوا سنج من گره زده‌اند

فداست طرّه‌ی زلف گره‌گشای تو را

بر آستان خود این دل‌شکستگان دریاب

که آستین بفشاندند ماسوای تو را

دل شکسته‌ی من گفت شهریارا بس

که من به خانه‌ی خود یافتم خدای تو را

شاعر: استاد شهریار

شیر

شب آمد مرا وقت غریدن است

گه کار و هنگام گردیدن است

به من تنگ کرده جهان جای را

از این بیشه بیرون کشم پای را

حرام است خواب

بر آرم تن زردگون زین مغاک

بغرم بغریدنی هولناک

که ریزد ز هم کوهساران همه

بلرزد تن جویباران همه

نگردند شاد

نگویند تا شیر خوابیده است

دو چشم وی امشب نتابیده است

بترسیده است از خیال ستیز

نهاده ز هنگامه پا در گریز

نهم پای پیش

منم شیر ،سلطان جانوران

سر دفتر خیل جنگ آوران

که تا مادرم در زمانه بزاد

بغرید و غریدنم یاد داد

نه نالیدنم

بپا خاست، برخاستم در زمن

ز جا جست، جستم چو او نیز من

خرامید سنگین، به دنبال او

بیاموختم از وی احوال او

خرامان شدم

برون کردم این چنگ فولاد را

که آماده‌ام روز بیداد را

درخشید چشم غضبناک من

گواهی بداد از دل پاک من

که تا من منم

به وحشت بر خصم ننهم قدم

نیاید مرا پشت و کوپال، خم

مرا مادر مهربان از خرد

چو می‌خواست بی‌باک بار آورد

ز خود دور ساخت

رها کرد تا یکه تازی کنم

سرافرازم و سرفرازی کنم

نبوده به هنگام طوفان و برف

به سر بر مرا بند و دیوار و سقف

بدین گونه نیز

نبوده‌ست هنگام حمله‌وری

به سر بر مرا یاوری، مادری

دلیر اندر این سان چو تنها شدم

همه جای قهار و یکتا شدم

شدم نره شیر  

مرا طعمه هر جا که آید به دست

مرا خواب آن‌جا که میل من است

پس آرامگاهم به هر بیشه‌ای

ز کید خسانم نه اندیشه‌ای

چه اندیشه‌ای ست؟

بلرزند از روز بیداد من

بترسند از چنگ فولاد من

نه آبم نه آتش نه کوه از عتاب

که بس بدترم ز آتش و کوه و آب

کجا رفت خصم؟

عدو کیست با من ستیزد همی؟

ظفر چیست کز من گریزد همی؟

جهان آفرین چون بسی سهم داد

ظفر در سر پنجه‌ی من نهاد

وزان شأن داد

روم زین گذر اندکی پیشتر

ببینم چه می‌آیدم در نظر

اگر بگذرم از میان دره

ببینم همه چیزها یکسره

ولی بهتر آنک:

از این ره شوم، گرچه تاریک هست

همه خارزار است و باریک هست

ز تاریکیم بس خوش آید همی

که تا وقت کین از نظرها کمی

بمانم نهان

کنون آمدم تا که از بیم من

بلغزد جهان و زمین و زمن

به سوراخ‌هاشان، عیان هم نهان

بلرزد تن سست جانوران

از آشوب من

چه جای است اینجا که دیوارش هست

همه سستی و لحن بیمارش هست؟

چه می‌بینم این سان کزین زمزمه

ز روباه گویی رمه در رمه

خر اندر خر است

صدای سگ است و صدای خروس

بپاش از هم پرده‌ی آبنوس

که در پیش شیری چه‌ها می‌چرند

که این نعمت تو که‌ها می‌خورند؟

روا باشد این

که شیری گرسنه چو خسبیده است

بیابد به هر چیز روباه دست؟

چو شد گوهرم پاک و همت بلند

بباید پی رزق باشم نژند؟

بباید که من

ز بی‌جفتی خویش تنها بسی

بگردم به شب کوه و صحرا بسی؟

بباید به دل خون خود خوردنم

وزین درد ناگفته مردنم؟

چه تقدیر بود؟

چرا ماند پس زنده شیر دلیر

که اکنون بر آرد در این غم نفیر؟

چرا خیره سر مرگ از او رو بتافت

درین ره مگر بیشه‌اش را نیافت

کز او دور شد؟

چرا بشنوم ناله‌های ستیز

که خود نشنود چرخ دورینه نیز

که ریزد چنین خون سپهر برین

چرا خون نریزم؟ مرا همچنین

سپهر آفرید

از این سایه پروردگان مرغ‌ها

بدرم اگر ،‌گردم از غم رها

صداشان مرا خیره دارد همی

خیال مرا تیره دارد همی

در این زیر سقف

یکی مشت مخلوق حیله گرند

همه چاپلوسان خیره سرند

رسانند اگر چند پنهان ضرر

نه ماده‌اند اینان و نه نیز نر

همه خفته‌اند

همه خفته بی زحمت کار و رنج

بغلتیده بر روی بسیار گنج

نیارند کردن از این ره‌گذر

ندارند از حال شیران خبر

چه‌اند این گروه؟

بریزم اگر خونشان را به کین

بریزد اگر خونشان بر زمین

همان نیز باشم که خود بوده‌ام

به بیهوده چنگال آلوده‌ام

وز این گونه کار

نگردد در آفاق نامم بلند

نگردم به هر جایگاه ارجمند

پس آن به مرا چون از ایشان سرم

از این بی هنر روبهان بگذرم

کشم پای پس

از این دم ببخشیدتان شیر نر

بخوابید ای روبهان بیشتر

که در ره دگر یک هماورد نیست

به‌جز جانورهای دلسرد نیست

گه خفتن است

همه آرزوی محال شما

به خواب است و در خواب گردد روا

بخوابید تا بگذرند از نظر

بنامید آن خواب‌ها را هنر

ز بی‌چارگی

بخوابید این‌دم که آلام شیر

نه دارو پذیرد ز مشتی اسیر

فکندن هر آن را که در بندگی است

مرا مایه‌ی ننگ و شرمندگی است

شما بنده‌اید!

شاعر: نیما یوشیج

سلام بر محرم

 

اردوی محرم به دلم خیمه به پا کرد

دل را حرم و بارگه خون خدا کرد

خلایقدن جفا گوردوم تماماً بی‌وفا گوردوم

خلایقدن جفا گوردوم تماماً بی‌وفا گوردوم

وفاسیز آشنالردن عجائب ماجرا گوردوم

اولارکی لاف یک‌رنگی ووروب آخر دو رنگ اولدی

تمام عقربالر عقرب اولدی جان‌گزا گوردوم

کیمه بیل باغلادیم قطع اولدی امیدیم بلیم سیندی

فقط بیر آشنا عقرباده تک خدا گوردوم

فقط بیر تخم مرغی ساده و یکرنگ بیلمیشدیم

اونوندا کوینگین رد ایلدیم رنگین دو تا گوردوم

جهاندا قورخما دشمنن همیشه آشنادن قورخ

نه اینکه اشنانون حیله و مکرین خفا گوردوم

الونن اوپسه آلانما چکر آخر ایاقونن

سو اوپسه پای دیواره ییخیب ویران سرا گوردوم

زلیخا ایستمیردی یوسفی اوز نفسین ایستیردی

حامی اوز نفسینین محبوبیدور دنیانی لا گوردوم

صمیمیت محبت عشق بازی ایتده کاملدی

بو حیوانین وفاسین راه حقه آشنا گوردوم

شاعر: منعم

در وصف خدا

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا

خانه‌ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه‌ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه‌های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او

هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان

نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده‌اش

سیل و طوفان، نعره‌ی توفنده‌اش

دکمه‌ی پیراهن او، آفتاب

برق تیغ خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی‌رحم بود و خشمگین

خانه‌اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می‌پرسیدم، از خود، از خدا

از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می‌گفتند: این کار خداست

پرس‌وجو از کار او کاری خطاست

هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می‌کند

تا شدی نزدیک، دورت می‌کند

کج گشودی دست، سنگت می‌کند

کج نهادی پای، لنگت می‌کند

با همین قصه، دلم مشغول بود

خواب‌هایم، خواب دیو و غول بود

خواب می‌دیدم که غرق آتشم

در دهان اژدهای سرکشم

در دهان اژدهای خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می‌شد نعره‌هایم، بی‌صدا

در طنین خنده‌ی خشم خدا...

نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می‌کردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده‌ای بی‌حوصله

سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

***

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا

خانه‌ای دیدم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟

گفت، اینجا خانه‌ی خوب خداست!

گفت: اینجا می‌شود یک لحضه ماند

گوشه‌ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه کرد

با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین

خانه‌اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

گفت: آری، خانه‌ی او بی‌ریاست

فرش‌هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی‌کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی‌های اوست

حالتی از مهربانی‌های اوست

قهر او از آشتی، شیرین‌تر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می‌دهد

قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می‌دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

قهر او هم نشان دوستی است...

***

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیک‌تر

از رگ گردن به من نزدیک‌تر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی، نقش روی آب بود

می‌توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست، پاک و بی‌ریا

می‌توان با این خدا پرواز کرد

سفره‌ی دل را برایش باز کرد

می‌توان درباره‌ی گل حرف زد

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می‌توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می‌توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می‌توان مثل علف‌ها حرف زد

با زبان بی‌الفبا حرف زد

می‌توان درباره‌ی هر چیز گفت

می‌توان شعری خیال انگیز گفت

شاعر: زنده یاد قیصر امین پور

تسلیت شهادت امام علی

 

بر روح تمام شیعیان تیغ زدند

بر مردترین مرد جهان تیغ زدند

خورشیدبه سینه، ماه برسر می‌زد

انگاربه فرق آسمان تیغ زدند

سالروز شهادت امام علی(ع) تسلیت باد

مژده که شد ماه مبارک پدید

 

مژده که شد ماه مبارک پدید

به عاصیان وعده‌ی رحمت رسید

ماهی سرشار از برکت و رحمت و عبادت‌های پذیرفته شده برایتان آرزومندم...

میلاد حضرت حجت مبارک باد

 

خداوندا رسان از ما سلامش

به گوش ما رسان یارب کلامش

به سوز سینه‌ى مجروح زهرا

نما تعجیل در امر قیامش...

عید شما مبارک

پایتخت عطش

نخل‌ها تشنه‌ی شط العرب زمزم تست

تشنگی بر لب تب سوخته‌ی علقم تست

خیمه در آن طرف سدره بر افراشته‌ای

هشتمین باغ جنان منتظر مقدم تست

می‌وزد از نفس گرم صبا عطر بهشت

باد خود زنده‌ی جاوید مسیحا دم تست

ای که با زخمه‌ی زخمت شده هستی به سماع

کربلا پرده‌ای از سمفونی اعظم تست

لاله‌ها از دل گودال سر آورده برون

دشت‌ها پر شفق از تابش جام جم تست

کیست این تشنه‌ی سودا زده‌ی بحر به دوش؟

که دو دست قلمش سبزترین پرچم تست

ای سفر کرده! پس از کوچ غریبانه‌ی تو

زینب در به درت آینه‌دار غم تست

ای که در خاتم انگشتری‌ات نقش وجود!

کربلا شعله‌ای از شعشعه‌ی خاتم تست

شاعر: کاظم نظری بقا

سوء ظن و راه‌های درمان آن

آیه 12 سوره حجرات: یَّاءَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُواْ اجْتَنِبُواْ کَثِیراً مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَلاَ تَجَسَّسُواْ وَلاَ یَغْتَب بَّعْضُکُم بَعْضاً اءَیُحِبُّ اءَحَدُکُمْ اءَن یَاءْکُلَ لَحْمَ اءَخِیهِ مَیْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ وَاتَّقُواْ اللّهَ إِنَّاللّهَ تَوَّابٌ رَّحِیمٌ

ترجمه: اى کسانى که ایمان آورده‌اید! از بسیارى از گمان‌ها دورى کنید، زیرا بعضى گمان‌ها گناه است(و در کار دیگران) تجسّس نکنید و بعضى از شما دیگرى را غیبتنکند، آیا هیچ یک از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد! پس آن را ناپسند مى‌دانید و از خداوند پروا کنید، همانا خداوند توبه پذیرمهربان است.

آنچه که زندگی انسان را از سایر حیوانات متمایز‌ ‌می‌کند و به آن رونق و حرکت و تکامل می‌بخشد، روحیه ‌همکاری گروهی است و این در صورتی‌ ‌امکان‌پذیر است که اعتماد و خوش‌بینی بر همگان حاکم باشد و افراد به دور از ‌هر گونه سوءظن‌ ‌و بدگمانی باشند، چرا که سوءظن اساس اعتماد متقابل را درهم‌ می‌کوبد، پیوندهای تعاون را از‌ ‌میان ‌برداشته و روحیه اجتماعی بودن را تضعیف می‌کند.‌

در زندگی فردی نیز اگر‌ ‌انسان با افکار منفی یعنی احساس ناتوانی و خودکم‌بینی همراه باشد در حقیقت سیستم‌ ‌دفاعی خود را علیه خویش فعال نموده و زمینه‌ساز شکست درونی خویشتن می‌شود‌، ‌به عبارت دیگر همه ‌ما اگر به طور مداوم اندیشه‌ها و افکار منفی را در سر بپرورانیم‌ ‌و از کاه، کوهی بسازیم و تمام رفتارهای دیگران ‌را حمل بر دشمنی و تحقیر نماییم،‌ ‌به تدریج این افکار منفی بر ما مسلط می‌شود و ناخود‌آگاه بخش عظیمی از ‌توانایی‌های‌ ‌بالقوه و بالفعل خود را هدر می‌دهیم و در نتیجه بی‌حوصله، افسرده، عصبی و ناتوان‌ ‌می‌شویم، همه ‌چیز و همه‌کس در نگاه ما منفی، غم‌انگیز و ناامیدکننده خواهد بود و از‌ ‌آنچه داریم هیچ لذتی نمی بریم و احساس ‌خوبی هم نداریم.

بنابراین، بدبینی سرچشمه‌ ‌همه ناراحتی‌های روحی و روانی و موجب اضطراب و نگرانی ‌است و شخص بدبین، بیشتر از‌ ‌دیگران غمگین، خود خور و ناراحت است و به علت گمان‌های بدی که درباره‌ ‌اشخاص و‌ ‌پدیده‌ها دارد، بسیار در رنج و عذاب درونی است.‌ ‌در نتیجه از همنشینی با دوسـتـان و رفـت و آمـدهـای‌ ‌مـفید اجتناب می‌ورزد و به تنهایی و عزلت بیشتر تمایل دارد و ‌از شادی و نشاط روحی‌ ‌بی‌بهره است و شاید کار به جایی برسد که از همه‌ کس و همه‌ چیز هراس پیدا می‌کند و‌ ‌هر تحرکی را از سوی هر کس به ضرر خود می‌بیند و چنین تصورمی کند که همگان کمر به‌ ‌نابودی و حذف او ‌بـسـته‌اند.‌‌

انسان بدگمان در اثر دوری از مـعــاشــرت‌هــای ســودمـنـد و‌ ‌فـاصـلـه گـرفـتـن از دیگران، از تکامل و رشد فکری باز ‌می‌ماند و همیشه تنهاست و از‌ ‌تنهایی رنج می‌برد و از کمترین صفای روحی برخوردار نیست.‌ ‌آن‌که زندگی‌اش همراه‌ ‌با سوء ظن است همیشه در دل به بدگویی و غیبت دیگران مشغول و از این جهت است که ‌برخی‌ ‌از علمای اخلاق از سوء ظن به عنوان غیبت قلبی و باطنی نام برده‌اند.‌

همچنین در‌‌جمعی که دیدگاه‌های منفی و گمانه‌زنی‌های بی‌دلیل در مورد دیگران امری رایج و عادی‌ ‌در اذهان ‌عموم افراد باشد، دوستی و الفت از میان آنها رخت بر می‌بندد و حجم غیبت به‌ ‌سبب بدگمانی افزایش می‌یابد.

بدگمانی و سوءظن نوعی ستمگری در حق دیگران است و‌ ‌باعث افزایش ترس میان آحاد جامعه می‌شود زیرا مردم ‌پیوسته در هراس‌ می‌باشند که مبادا بی‌‌دلیل در معرض اتهام قرار بگیرند و آبـروی‌شـان بـه مـخـاطـره بـیـفـتد. پس بدبینی ‌بزرگترین‌ ‌مانع همکاری‌های اجتماعی، اتحاد و پـیـوستگی دل‌هاست و سبب گوشه‌گیری، تکروی و‌ ‌خودخواهی ‌انسان‌ها می‌شود وچه بـسـا افـراد ارزنـده‌ای کـه مـی‌توانستند منشاء کـارهـای‌ ‌مـهم و ارزشمند باشند، اما براثر بدگمانی ‌خود یا بدگمانی دیگران نسبت به آنها از‌ ‌پیشرفت و ترقی بازمانده‌اند.‌ ‌

راهکارهای‌ ‌رهایی از سوء‌ظن و بدبینی:

ممکن است گفته شود که گمان خوب یا بد یا‌ ‌به اصطلاح مثبت‌نگری یا منفی‌نگری امری اختیاری نیست، بنابراین ‌چگونه می‌توان از آن‌ ‌جـلــوگـیــری کــرد؟ در هـمـیـن راسـتـا تـوصـیـه‌هایی از سوی علمای اخلاق بیان گردیده که به اختصار‌ برایتان بازگو می‌کنیم:

1- منظور از نهی از سوء‌ظن، نهی از ترتیب‌ ‌اثر دادن به آن است، یعنی هرگاه گمان بدی نسبت ‌به شخصی مـسـلـمان در ذهن پیدا شد در عمل‌ ‌نباید کوچکترین اعتنایی به آن کرد، یعنی نحوه تعامل خود را تغییر ‌ندهیم. بنابراین‌ ‌آنچه گناه است ترتیب اثر دادن به گمان بد می‌باشد.

2- پرهیز از همنشینی با‌ ‌افراد ناپاک و ناسالم و نامتعادل، زیرا انسان بر اثر همنشینی با آنها از ویژگی‌های‌ ‌اخلاقی ایشان تأثیر می پذیرد و کم‌کم به افراد خوبی که با او همرنگ و هم‌عقیده‌ ‌نیستند، بدبین می‌شود.

3- کنترل مجاری ادراکات، چرا که قرآن کریم در آیه 36 سوره اسراء تمام مجاری‌ ‌فهم انسان را مسئول دانسته است. پس قطعا‌ً چشم و گوش ودل ‌همگی مسئول‌ می‌باشند.‌ ‌اگر کنکاشی در علل پیدایش سوءظن داشته باشیم می‌بینیم که ادراکــات حـسـی و بـالاخـص‌ ‌دیـدنـی‌هـا و ‌شنیدنی‌های ما در شکل دادن افکار و تخیلات ما سهم به سزایی دارند، در نتیجه‌ ‌یکی از بهترین راههای تدبیر ‌خواست‌‌ها و تسلط بیشتر بر خود و پیروزی بر خواهش نفسانی‌ ‌و وسواس شیطانی در مورد متهم کردن دیگران، ‌مهار ادراکات و بیش از همه مهار چشم و‌ ‌گوش است.

4- توجه به آثار بد منفی نگری و سوء ظن و دقت در آیات و روایاتی که‌ ‌سوء ظن را تقبیح کرده و به حـسـن ظن ‌تشویق نموده‌اند. شایان ذکر است، هیچ‌کس‌ ‌نباید کاری کند که مردم به او ســوءظــن پـیـدا کنند و سخن پایانی این‌که از بــارزتــریــن نـشـانـه‌های نابسامانی روحی و روانی، سوءظن و بـدگمانـی است. همچنان‌که ‌پیامبر(ص) در این مورد فرمودند: از ظن و گمان پرهیز کنید زیرا کـه ظن و ‌گمان، دروغ ترین سخنان است.‌

منبع: سایت عصر ایرانwww.asriran.com/fa/news/85221

غـزل

«امشب به قصه‌ی دل من گوش می‌کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی»     هـ. ا. سایه 

   

چون سنگ‌ها صدای مرا گوش می‌کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می‌کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه‌های وسوسه مغشوش می‌کنی

دست مرا که ساقه‌ِی سبز نوازش است

با برگ‌های مرده هم‌آغوش می‌کنی

گمراه‌تر از روح شرابی و دیده را

در شعله می‌نشانی و مدهوش می‌کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من

خوش باد مستیت، که مرا نوش می‌کنی

تو دره‌ی بنفش غروبی که روز را

بر سینه می‌فشاری و خاموش می‌کنی

در سایه‌ها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می‌کنی؟

فروغ فرخزاد

آفتاب می‌شود

نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره قطره آب می‌شود

چگونه سایه‌ی سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می‌شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می‌شود

شراره‌ای مرا به کام می‌کشد

مرا به اوج می‌برد

مرا به دام می‌کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می‌شود

      

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

    

به راه پرستاره می‌کشانی‌ام

فراتر از ستاره می‌نشانی‌ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه‌های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه‌های آسمان

کنون به گوش من دوباره می‌رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده‌ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

      

کنون که آمدیم تا به اوج‌ها

مرا بشوی با شراب موج‌ها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکن

      

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب می‌شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می‌شود

به روی گاهواره‌های شعر من

نگاه کن

تو می‌دمی و آفتاب می‌شود

فروغ فرخزاد

بهاریه

بگریست ابر تیره به دشت اندر

وز کوه خاست خنده‌ی کبک نر

خورشید زرد، چون کله دارا

ابر سیه چو رایت اسکندر

بر فرق یاسمین، کله خاقان

بر دوش نارون، سَلَبِ قیصر

قمری به کام کرده یکی بربط

بلبل به‌نای برده یکی مِزهَر

نسرین به سر به‌بسته ز نو دستار

لاله به کف نهاده ز نو ساغر

نوروز فر خجسته فراز آمد

در موکبش بهار خوش دلبر

آن یک طراز مجلس و کاخ بزم

این یک طراز گلشن و دشت و در

آن بزم را طرازد چون کشمیر

این باغ را بسازد چون کشمر

هر بامداد، باد برآید نرم

وز روی گل به لطف کشد معجر

خوی کرده گل ز شرم همی خندد

چون خوبرو عروس بر شوهر

بر خار بن بخندد و سیصد گل

چون آفتاب سر زند از خاور

مانند کودکان که فرو خندند

آنگه کشان پذیره شود مادر

قارون هر آنچه کرد نهان در خاک

اکنون همی ز خاک برآرد سر

زمرد همی برآید از هامون

لؤلؤ همی بغلتد در فرغر

پاسی ز شب چو درگذرد گردد

باغ از شکوفه چون فلک از اختر

غران همی برآید ابر از کوه

چون کوس برکشیده یکی لشگر

برف از ستیغ کوه فرو غلتد

هر صبح که آفتاب کشد خنجر

هر گه درختی از که بدرخشد

وز بیم خویش ناله کند تندر

گویی به روز رزم همی نالد

از بیم تیغ شاه، دل کافر

حیدر امیر بدر و شه صفین

دست خدا و بازوی پیغمبر

ملک الشعرای بهار

دوز و کلک انتخابات

ماه مشروطه در این ملک طلوعیدن کرد

انتخابات دگر بار شروعیدن کرد

شیخ در منبر و محراب خشوعیدن کرد

حقّه و دوز و کلک باز شیوعیدن کرد

وقت جنگ و جدل و نوبت فحش و کتک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

صاحب الرایا! رو صبح نشین روی خرک

رایها پیش نه و داد بزن های جگرک

پوت قند آید از بهر تو و توپ بَرَک

می‌دود پیشتر و می‌دهدت بیشترک

هر که عقلش کم و فضل و خردش کمترک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

این وکالت نه به آزادی و خوش تعلیمی است

نه به دانستن تاریخ و حقوق و شیمی است

بلکه در تنبلی و کم دلی و پر بیمی است

یا به پوتین و کلاه و فکل و تعلیمی است

یا به عمّامه و تسبیح و به تحت الحنک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

تو برو جا به دل مردم بازاری کن

گه ز خود گاه ز من یاد به هشیاری کن

گر وکالت به من افتاد تو پاداری کن

ور به اسم تو در آمد تو ز من یاری کن

اسم ما هر دو اگر بود دگر یک به‌یک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

حضرت آقا خوش باش که فالت فال است

از زر و سیم دگر جیب تو مالامال است

هر که آقاست نکو طالع و خوش اقبال است

که نمایندگی مجلس و قیل و قال است

گاه میرآخور و بیرونی و چوب و فلک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

طرفه عهدی‌ست که هر گوشه کنی روی فراز

گله‌ی دزدان بینی همه با عشوه و ناز

نه ادارات مبّراست نه محراب نماز

هر که دزد است به هر جای بود محرم راز

هر که دزدی نکند همسر خار و خسک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

نوبهارا بود اندر سخنانت نمکی

اُف بر او کآورد اندر سخنان تو شکی

هر چه داری ده و بستان ز وکالت کمکی

ملک‌هایی که تو بینی همه دارد درَکی

این وکلات ده پر فایده‌ی بی‌درک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

ملک الشعرای بهار