گاه نوشته‌های من

وب نوشت‌ها، تصاویـر و... بهزاد ناقل

گاه نوشته‌های من

وب نوشت‌ها، تصاویـر و... بهزاد ناقل

شاعر افسانه

نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم

سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم

من از دل این غار و تو از قله‌ی آن قاف

از دل به هم افتیم و به‌جانانه بگرییم

دودی است در این خانه که کوریم ز دیدن

چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم

آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان

شمعیم که در گوشه‌ی کاشانه بگرییم

این شانه پریشان کن کاشانه‌ی دل‌هاست

یک شب به پریشانی از این شانه بگرییم

من نیز چو تو شاعر افسانه‌ی خویشم

بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم

پیمان خط جام یکی جرعه به ما داد

کز دور حریفان دو سه پیمانه بگرییم

برگشتن از آیین خرابات نه مردی است

می مرده بیا در صف میخانه بگرییم

از جوش و خروش خم و خمخانه خبر نیست

با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم

با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی

در فاجعه‌ی حکمت فرزانه بگرییم

با چشم صدف خیز که بر گردن ایام

خر مهره ببینیم و به دردانه بگرییم

آئین عروسی و چک و چانه زدن نیست

بستند همه چشم و چک و چانه بگرییم

بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار

جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم

پروانه نبودیم در این مشعله باری

شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم

بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما

با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم

بگذار به هذیان تو طفلانه بخندند

ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم

شاعر: استاد شهریار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد