در چمن چون شاخ گل نازک تنی افتاده است
سایه نیلوفری بر سوسنی افتاده است
چون مه روشن که تابد از حریر ابرها
ساق سیمینی برون از دامنی افتاده است
یک جهان دل بین که از گیسوی او آویخته
یک چمن گل بین که در پیراهنی افتاده است
روی گرمی شعلهای در جان ما افروخته
خانمان سوز آتشی در خرمنی افتاده است
دیگرم بخت رهایی از کمند عشق نیست
کار صید خسته با صید افکنی افتاده است
نور عشق از رخنه بر سرای جان دمید
پرتویی در کلبهام از روزنی افتاده است
چون نسیم اندام او را بوسه باران کن رهی
کز هوسناکی چو گل در گلشنی افتاده است
رهی معیری
سلام وبلاگ زیبایی داری کلا وبلاگت جمع جوره اگه تمایل به تبادل لینک داری منو با نام مجموعه داستانهای متفاوت لینک و بهم خبر بده تا با هر اسمی عشقته لینکت کنم راستی یه داستان کوتاه نوشتم به نام کابوس اگه زحمتی نیست اونو هم بخون یه نظر دربارش بده نظرت برام خیلی خیلی با ارزشه پیشاپیش از نظرت ممنون