عاشق صادق منم، مجنونون آنجاق آدی وار!
نولا قان تؤکمکده ماهر اولسا چشمیم مردمی
نطفهی قابل دورور غمزهن کیمی اوستادی وار!
قیل تفاخر کیم سنینده وار منیم تک عاشقین
لیلینین مجنونو، شیرینین اگر فرهادی وار
اهل تمکینم، منی بنزتمه ای گول بولبوله
درده یوخ صبری اونون هر لحظه مین فریادی وار
اؤیله بد حالم کی احوالیم گؤرنده شاد اولور
هر کیمین کیم دور جوروندن دلِ ناشادی وار
گزمه ای کؤنلوم قوشو غافل فضای عشقده
کیم بو صحرانین گذرگاهیندا چوخ صیادی وار
ای فضولی! عشق منعین قیلما ناصحدن قبول
عقل تدبیری دیر اول، سانما کی بیر بُنیادی وار
شاعر: ملامحمد فضولی
هنوز میشنوم هق هق صدایت را
صدای آن نفس درد آشنایت را
نبردهاند ز خاطر، نه آسمان، نه زمین
هنوز بغض نفسگیر نالههایت را
هنوز هم شب و ماه و ستاره میگردند
به کوچه کوچهی تاریخ، ردّ پایت را
هنوز هم سحر و نخل و چاه، دلتنگاند
شمیم عطر دلانگیز ربّنایت را
شنیدهاند در انبوه بیخیالیها
تمام چفت در خانهها صدایت را
کدام کوچه در این شهر خواب ماند و ندید
به دوش خستهی تو کیسهی غذایت را
تو کیستی که ندیدهست هیچ مخلوقی
نه ابتدایت را و نه انتهایت را
تو ناشناسترین آیهای که دست خدا
فراتر از ابدیت نهاد پایت را
تو آن نماز پذیرفتهای به درگه دوست
که ناامید نکردی ز خود گدایت را
کدام قلّهی سرکش به سجده سر ننهاد
شکوه جذبهی پیچیده در ردایت را
در این غروب مه آلود بیخدایی و کفر
بپاش بر تن سرد زمین، دعایت را
بیا کمیل بخوان تا دمی دهم پرواز
کبوتر دل سرگشته در هوایت را
در این همیشه که پابند توست هستی من
به عالمی ندهم عشق بیفنایت را
چه قدر واژه که آوردم و ندانستم
زبان ندارم از این بیشتر ثنایت را
شاعر: عباس شاهزیدی(خروش)
ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است
خیز و از شعله می آتش نمرود افروز
خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است
سیل کُهسار خم از میکده در شهر افتاد
وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است
بجز از تاک که شد محترم از حرمت می
زادگان را همه فخر از شرف اجداد است
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من
آنچه البته به جائی نرسد فریاد است
گفتهای نیست گرفتار مرا آزادی
نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است
چشم زاهد بشناسائی سِرّ رخ و زلف
دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است
گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود
کانکه در عهد من این کوه کَنَد فرهاد است
هر که یغما شنود نالهی گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است
شاعر: یغمای جندقی