«امشب به قصهی دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنی» هـ. ا. سایه
چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربههای وسوسه مغشوش میکنی
دست مرا که ساقهِی سبز نوازش است
با برگهای مرده همآغوش میکنی
گمراهتر از روح شرابی و دیده را
در شعله مینشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت، که مرا نوش میکنی
تو درهی بنفش غروبی که روز را
بر سینه میفشاری و خاموش میکنی
در سایهها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟
فروغ فرخزاد